جدول جو
جدول جو

معنی شرج

شرج
(اِ تِ)
آمیختن. (منتهی الارب) ، آمیختن گوشت پخته با خام. (منتهی الارب). مخلوط کردن شراب را به آب: شرج الشراب بالماء، آمیخت شراب را با آب. (از اقرب الموارد) ، بند بستن خریطه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استوار بستن خریطه. (غیاث اللغات). بهم درآوردن گوشۀ جوال. (تاج المصادر بیهقی) : شرج العیبه و الخریطه، درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر چیدن. (غیاث اللغات). گرد آوردن. (از اقرب الموارد) : شرج الشی ٔ، فراهم کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء) ، دروغ بربستن برکسی. (منتهی الارب). دروغ گفتن. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) ، خره نهادن خشت. خشت در خره کردن. (تاج المصادر بیهقی). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. (از اقرب الموارد). برهم نهادن خشت، شکافتن چیزی را. (ناظم الاطباء)
اشرج گردیدن ستور. (از منتهی الارب). (اشرج گردیدن ستور آن است که یک خصیۀ وی کلان باشد یا یک خصیه باشد او را). (از لسان العرب). یک خایه از خایۀ دیگر بزرگتر شدن. (غیاث اللغات). از عیبهای خلقی در ستوران است که دارای یک خایه باشد. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 26) ، انبازی. (منتهی الارب). شرکت دادن کسی را در کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا