اوستا ’ستار’، پهلوی ’ستارک ’’ نیبرگ 207’، هندی باستان ’ستر’، ارمنی ’استی’، کردی ’ایستیرک’، افغانی ’ستورایی’ و ’ستارغا’ (چشم) ، استی ’ستلی’، وخی ’ستار’، شغنی ’شتاری’ و ’شتیری’، سریکلی ’ختورج’، منجی ’استاری’، سنگلیچی ’اوستورک’، دزفولی ’آساره’ و ’ستارا’، گیلکی ’ستارا’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کوکب. (برهان). نجم. (شرفنامۀ منیری) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) : وآن شب تیره کآن ستاره برفت وآمد از آسمان بگوش تراک. خسروی. که ایوانش برتر ز کیوان نمود تو گفتی ستاره بخواهد ربود. فردوسی. که تا ماه و خورشید را بنگرد ستاره همی یک بیک بشمرد. فردوسی. وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 20). اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. (تاریخ بیهقی). اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی. ناصرخسرو. جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 59). ستاره گفت منم پیک عزت از در او از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم. خاقانی. از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب. خاقانی. ستاره در آن فضا راه گم کند. (ترجمه تاریخ یمینی). بد و نیک از ستاره چون آید که خود از نیک و بد زبون آید. نظامی (هفت پیکر ص 4). گر ستاره سعادتی دادی کیقباد از منجمی زادی. نظامی (هفت پیکر ص 4). در آسمان ستاره بود بیشمار لیک رنج کسوف بهرۀ شمس و قمر بود. ابن یمین. - پرستاره، دارای ستارۀ فراوان. ستاره دار: با چرخ پرستاره نگه کن چون پر لاله سبزه درخور و مقرونست. ناصرخسرو. منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا. ناصرخسرو. - ستارۀ بام، ستارۀ صبح. (ناظم الاطباء). رجوع به ستارۀ سحر و ستارۀ صبح شود. - ستارۀ بی روشن، ترجمه کوکب ثابت است. (انجمن آرا) (آنندراج). - ستاره پرست، آنکه ستاره را ستایش کند. - ستارۀ پستان، سیاهی که بر سر پستان زنان است. (مؤلف). سنجاقک. - ستارۀ خوبان، سرآمد زیبایان. آنکه از همه زیباتر باشد. که از دیگر زیبایان ممتاز باشد: ایا ستارۀ خوبان خلخ و یغما بدلبری دل ما را همی کنی یغما. معزی. - ستارۀ دمدار، رجوع به ستارۀ دنباله دار و ذوذنب شود. - ستارۀ دنباله دار، کوکبی که خطی طویل بدنبال داشته باشد و طلوع آن موجب فتنه و نحوست است. (از بهار عجم) (آنندراج). ذوذنب: ز خال گوشۀ دنباله دار می ترسم ازین ستارۀ دنباله دار می ترسم. صائب. رجوع به ذوذنب شود. - ستارۀ زمین، کنایه از سنگ طلق باشد و آن سنگی است مانند آینه براق و شفاف که پرده پرده از روی هم برمی خیزد. (برهان). - ستارۀ سحر، ستارۀ زهره که در آخر شب طلوع کند و گاهی به وقت شام نمایان شود. (آنندراج). ستارۀ بام. ستارۀ صبح: چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند. ناصرخسرو. در میانه کنیزکی چو پری برده نور از ستارۀ سحری. نظامی. گرد بر گرد او چو حور پری صدهزاران ستارۀ سحری. نظامی. - ، بمعنی آفتاب نیز نوشته اند. (آنندراج). - ستارۀ سینما، هنرپیشۀ درجۀ اول سینما. هنرپیشه ای که در فیلمهای معروف، مشهور شده باشد. - ستارۀ صبح، طارق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). رجوع به ستارۀ سحر شود. - ستارۀ قلندران، آفتاب. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). - ستارۀ کاروان کش، شباهنگ. رجوع به شباهنگ شود. - ستاره همت،آنکه همت بلند دارد: آسمان سترا ستاره همتا من ترا قیدافه همت دیده ام. خاقانی. - امثال: در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، درویش بودن. مفلس بودن. ستاره بروزکسی نمودن، کیفری سخت به او دادن. بادافره کار زشت او را بدو دادن. (امثال و حکم). روز او را بشب بدل کردن. روز او را تیره و تار کردن. روز روشن کسی را شب تار نمودن: وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری. گفت والی خراسان منم و سپهسالار ابوعلی است پسر من، والله که من ستاره بروز بدیشان نمایم. (زین الاخبار گردیزی). ستاره بالای سر خود نمیتواند دید، نهایت حسود ورشگن یا بسیار متکبر و خودپسند است. (امثال و حکم). ستاره کوره ماه نمیشه، شاهزاده کوره شاه نمیشه، مراد مثل آنکه ناقصی بدعوی جای کاملی نتواند گرفت. (امثال و حکم). مثل ستارۀ سهیل است، دیر دیر او را توان دیدن. غیبت های او دراز و طویل باشد. (امثال و حکم). ، بخت و طالع. (غیاث) (آنندراج). ستارۀ اقبال. اختر طالع: ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست. فردوسی. وز آن حصار بمنصوره روی کرد و براند بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر. فرخی. تخم همت ستاره بردهدم فلک است این زمین که من دارم. خاقانی. ، مجازاً، بمعنی اشک: همی گفت وز نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گرد ماه. اسدی. ، شمسۀ قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. (از شرح خاقانی، از غیاث) ، رایت و علم. (برهان). درفش. بیرق