از پارسی باستان ’تخمه سپاد’، اوستا ’سپاذه’ (قشون) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپه’، استی ’افساد’ و ’افساد’ (مقدار بسیار، سپاه، فوج) ، پهلوی ’سپاه’ (مجموعۀ لشکریان). رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فوج و لشکر. (آنندراج). لشکر گشن و انبوه. اسپاه و اسپه از این لغت است. (شرفنامۀ منیری). جند. (ترجمان القرآن). جیش. (دهار). عسکر. قشون. لشکر. خیل. (دهار) : خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. سپاهی که نوروز گرد آورد همه نیست گردش ز ناگه شجام. دقیقی. پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. رده برکشیده سپاهش دو میل بدست چپش هفتصد ژنده پیل. فردوسی. نباید که بیکار باشدسپاه نه آسوده از رنج و تدبیر شاه. اسدی. با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا. ناصرخسرو. تنها یکی سپاه بود دانا نادانت با سپاه بود تنها. ناصرخسرو. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه)، درشت. (آنندراج)