جدول جو
جدول جو

معنی زخ

زخ
(دُ)
آواز حزین. (شرفنامۀ منیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) آواز و نالۀ حزین (جهانگیری) (برهان قاطع). ناله و بانگ حزین. (فرهنگ میرزا). نالۀ حزین. اسم مصدر است از زخیدن. (فرهنگ نظام). نالۀزار وحزین (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 79) :
بوی بر آمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ چون زخ طنبور.
منجیک (از لغت فرس) (جهانگیری) (سروری) (فرهنگ نظام).
- زخ زدن، ناله کردن. زاری سردادن. رجوع به زخ زدن و زخ زنان (در ذیل زخ زدن) شود.
، بانگ و صدای زنگ. (برهان قاطع). بانگ جرس. (فرهنگ خطی) (مؤید الفضلا). شور و بانگ و صدای جرس. (غیاث اللغات). در مؤید بمعنی بانگ جرس هم آمده. (سروری). آواز و بانگ بلند:
بترسد چنین هر کس از بیم کوس
همی بر خروشند چون زخ ّ کوس.
فردوسی.
رجوع به ژخار و ژخ شود، مخفف زخم (بمعنی زدن). (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری) (رشیدی). رجوع به زخم، زخمه و آهنگ شود.
- چشزخ، چشم زخم. چشم زدن یاچشم زدگی. نظر:
بیدار شد رسید بشارت که یافته ست
از چشزخ حوادث قطب جهان شفا.
پوربهای جامی.
رجوع به چشزخ و چشم زخ و زخم شود.
- چشم زخ، چشم زخم. نظرخوردگی:
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان.
کمال اسماعیل.
رجوع به چشم، چشم زخ، چشم زخم، زخم، نظر و نظر زدن شود.
- چشم زخ زدن، چشم زدن. نظر زدن:
عطارد را بدوزم دیدۀ بد
که جادو خامه ام را چشمزخ زد.
عمید.
رجوع به چشمزخ، چشمزخم و زخم شود.
- چشمزخ کردن، چشم زخم زدن. نظر زدن. چشم زدن:
زحل در حشمتش چون چشمزخ کرد
ز اشک خون رخ ما پر ازخ کرد.
عمید لوبکی (از رشیدی، فرهنگ نظام، انجمن آرا و دیگر فرهنگها).
رجوع به زخم، چشزخ، چشم زدن، نظر زدن و چشمزخ شود.
، طعنه. گواژه. طنز. زخم زبان:
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی.
شعر مذکور از کلیله و دمنۀ رودکی است، و در کلیلۀ نصرالله منشی چنین آمده: چون به اوج هوا رسیدند، مردمان را از ایشان شگفت آمد از چپ و راست آواز بر خاست که بطان سنگ پشت را می برند. سنگ پشت ساعتی خاموش بود آخر بی طاقت گشت و گفت تا کور شود هر آنکه نتوان دید. (یادداشت مؤلف) ، فرو بردن چیزی باشد بزور و عنف در مغاک. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). جهانگیری فرو بردن و سپوختن در مغاک را هم معنی دیگر لفظ زخ قرار داده اما سند نداده است. (فرهنگ نظام). در فرهنگ به معنی چیزی فرو بردن در مغاک. (رشیدی). در جهانگیری گوید، چیزی فرو بردن در مغاک. (انجمن آرا) (آنندراج)
مخفف ازخ. (از شرفنامۀ منیری). علتی باشد که آدمی و اسب را بهم میرسد وآنرا زخ نیز گویند و بعربی ثؤلول خوانند. (برهان قاطع). علتی است که مر آدم و اسب را پیدا شود. (جهانگیری). ثؤلول. (دهار). مخفف ازخ. بعضی به فارسی گفته اند. (رشیدی). بعضی به فارسی هم گویند و آن پاره گوشتی است که از جلود مردم پدید آید که بعربی ثؤلول گویند، و ازخ نیز نام دارد. (از سروری) (از فرهنگ خطی). این که صاحب فرهنگ جهانگیری گفته: زخ علتی است مر آدمی را، همان اژخ است که شگیل و بعربی ثؤلول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف آزخ است بمعنی خال گوشتی. (فرهنگ نظام). رجوع به ژخ، ازخ، اژخ، ثؤلول، ثؤلول، شگیل و زگیل شود
لغت نامه دهخدا