زائر. زیارت کننده. ج، زایرون، زور، زوّار. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام) : زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود. منوچهری. صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس بنده از سالی بسالی زائر بیت الحرام. سوزنی. این مرا زائر آن مرا عائذ این مرا مخلص آن مرا دلدار. خاقانی. ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زایران. (گلستان سعدی) ، مجازاً، سائل و خواهنده که از مسافتی نزد بزرگی رفته اند. دریوزه گر. در تاریخ بخارا آمده: خالد بن برمک این کلمه را بجای سائل و خواهنده معمول داشت: فزون زانکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. مال رئیسان همه بسائل و زائر و آن تو بر کفشگر ز بهر مچاچنگ. ابوعاصم. زائر ز بس نوال کزو یابدو صلت گوید مگرچو من نرسید اندرین دیار. فرخی. درین دو مه که من اینجا مقیمم از کف او بکام دل برسیدند زایرین پنجاه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد بدریای بخشش تو شنا. فرخی. ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر عطا بخشی آزاده ای زرفشانی. فرخی. مالی بزایران و شاعران بخشید. (تاریخ بیهقی). ، کسی که بدیدن مقبرۀ مقدس میرود. (فرهنگ نظام). آنکه بزیارت کعبه یا یکی از مشاهد متبرکه یا شاهی بزرگ شده است. معتمر. رجوع به زایران شود