رمه و گلۀ گوسفند و اسب و غیره. (برهان). گله و رمۀ ستور. (ناظم الاطباء) : کمند کیانی همی داد خم که آن کره را بازگیرد ز رم. فردوسی. نداد داد مرا چون نداد گربه مرا ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رم است. ناصرخسرو. کآن راز کند رمیده آخر گرگان رمیده را از این رم. ناصرخسرو. گر خزر و ترک و روم رام حسام تواند نیست عجب، کز نهاد رام فحول است رم. ناصرخسرو. سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن. خاقانی. ، جمعیت مردم. (برهان) (شعوری) : لفظی ز تو وز عقول یک خیل رمزی ز تو وز فحول یک رم. خاقانی. ، گوشت اندرون و بیرون دهان. (برهان) : آرزومند آن شده تو به گور که رسد نان پاره ایت به رم. رودکی