حرف دوازدهم از الفبای فارسی و دهم از حروف هجای عرب (ابتث) و بیستم از حروف ابجد و بحساب جمّل آن را به دویست دارند و از حروف مکسوره و زلاقه و مسروری و منفصله یا خواتیم و آنیه و مهمله (غیر منقوطه) و نورانیه یا حروف حق و متشابهه یامتزاوجه و لثوی و از حروف یرملون میباشد و در علم نجوم و احکام نشانۀ قمر ورمز است از ربیعالاّخر و ارجع الی ... و در فارسی با کاف (رک) علامت ’رجوع کنید ... ’ و در علم جفر جزء هفت حرف خاکی، رجوع شود به برهان قاطع چ معین، و از حروف مجهوره و شمسیه و ذولقیه میباشد، نام آن را ’ر’ و ’را’ و ’راء’ گویند و نیز ’رای قرشت و ’رای’ و ’ری’ نیز گفته اند و در کتابت’ آن را مانند زاء نویسند لیکن بدون نقطه (رک لغت نامه حرف ز) این حرف در السنۀ سامی (عربی، عبرانی، سریانی، آرامی) هست و در زبانهای قدیم ایران از قبیل پهلوی و اوستائی و همچنین در سانسکریت نیز هست، (فرهنگ نظام)، در علم تجوید گویند راء را هشت صفت است: جهر، بین الشده و الرخاوه، انفتاح، استفال، انحراف، تکریر، زلق، سکون، و در قرائت زبان عربی در چهار موضع به ترقیق و شش موضع به تفخیم ادا شود، (تجویدالقرآن تألیف محمد بن علی بن محمد الحسینی در مقدمۀ قرآن چ علی اکبر علمی ص 4)، و بجهت آنکه شعرای عرب بقافیۀ راء بسیار شعر سروده اند گویند: ’الراء حمارالشعراء لکثرته’ و عجب که در فارسی نیز چنین است، ابدالها: حرف ’ر’ و حروف ذیل در لهجه های مختلف فارسی به هم بدل شوند: > بدل به ’ج’ شود، مانند: تیر = تیج، صاحب فرهنگ آنندراج احتمال داده است که این دو مصحف کلمات تیز و تیخ باشند، لیکن در برهان قاطع ذیل تیج نوشته است: ’با جیم به وزن هیچ ... و تیر را نیز گویند که به عربی سهم خوانند، ’ در پهلوی تیج آمده است ولی تبدیل ’ر’ به ’ج’ بعید می نماید، > بدل به ’ش’ شود، مانند: انگاردن =انگاشتن، انباردن = انباشتن، آغاردن = آغاشتن، حکیم نزاری گوید: به منزلی که فرود آیم از فراق رخت ز خون دیده جهان سر به سر بیاغارم، رمیدن = شمیدن، > بدل به ’غ’ شود، مانند: کنار = کناغ، اسدالحکماء گفته است: میان آبگیری به پهنای باغ شناور شده ماغ از هر کناغ، (آنندراج) زنبر = زنبغ، درباره تبدیل ’ر’ به ’غ’ یاقوت در معجم الادبا نویسد: عضدالدوله دیلمی از ابوعلی فارسی دانشمندی را خواست که به قواعد قرائت زبان عربی آشنا باشد و او ابوالقاسم عبیداﷲ بن جروالاسدی را معرفی کرد و پس از آنکه احوال او را از امیر جویا شد، عضدالدوله گفت همانگونه که گفتی این مرد عالم است لیکن نمی تواند ’راء’ را تلفظ کند و بجای آن ’غین’ می گوید چنان که عادت غالب اهالی بغداد است ... از این سخن دانسته می شود که تبدیل ’ر’ به ’غ’ امر مستحدثی نیست و از دیرباز معمول بوده است، > بدل به ’ق’ شود، مانند: زنبر = زنبق، (هم مخرج بودن غین و قاف در زبان فارسی مؤید این ابدال تواند بود) > بدل به ’گ’ شود، مانند: ریماز = گیماز که به معنی نوعی از جامۀ لطیف بود، > بدل به ’ل’ شود، مانند: غوره = غوله، آرغده = آلغده، چنار = چنال، ریچار = ریچال ریچال به کسر اول و جیم فارسی پنیری باشد نرم مانند کشک که شیر تازه در آن ریزند و نان خورش سازند، (نهج الادب) سربدار = سربدال، مارمورک = مارمولک، اروند = الوند، لوری = لولی، روخ = لوخ، لوخ بر وزن شوخ گیاهی است که در آب روید و از آن بوریا و حصیر بافند و عبدالواسع بر این معنی به این بیت بهرام استناد کرده: شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد تنت باریک همچون دوخ گردد، (نهج الادب)، سوفار = سوفال، صاحب آنندراج چنین آرد: سوزنی است: نامد برون ز خانه اخوان حسود تو تا درنشد به سوزن سوفار در، جمل (یعنی سوفار سوزن) عیارپیشه جوانی که چاکر درزی همی کشدش به هر روز رشته در سوفال، - انتهی، کاچار = کاچال، به معنی رخت و اسباب خانه، ناصرخسرو گوید: در طلب آنچه نیاید به دست زیر و زبر کردی کاچال خویش، برگ = بلگ، زورفین = زولفین، چوژه ربا =چوژه لوا، دیوار = دیفال، (از لغت محلی شوشتر)، و نیز معمول در تهران: کارزار = کالیجار، بداغر =بدآغال، معروفی بلخی گوید: چون کلازه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال، پرگار = فرکال: بدان منگر که سرهالم به کارخویش محتالم شب تاری به دشت اندر، ابی صلاب و فرکالم، طیّان ریواس = لیواس، پاردم = پالدم، (به معنی چرمی که در زیر دم اسپان و اشتران بندند و به زین محکم سازند تا ز جای نرود، مولوی راست: ابروان چون پالدم زیر آمده چشم را نم آمده تاری شده، غریژن = غلیژن، (به معنی گل و لای سیاهی که در بن حوض ها و آبگیرها به هم رسد، اسدی طوسی گفته است: نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر پوش او آب روشن بدی، کتاره = کتاله (به معنی خنجری شمشیرمانند که بیشتر اهالی هند داشته اند، (نهج الادب)، زرو = زلو، شلیر = شلیل، تراوش = تلاوش، نظامی گوید: هم از آب دریا به دریا کنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار، تراویدن = تلاویدن، مولوی فرماید: نکنی خمش برادر چو پر از آب و آذر ز سبو همان تلابد که در او کنند یانی ارنگه رودبار = النگه رودبار، کرم = کلم، روت =لوت، (لخت)، آرست = آلست، > گاه بدل به ’ن’ شود: جدارک = جدانک، (نام بازی که آن را کوزه گردان گویند)، کنور = کنون (به معنی خم و کندو، یعنی ظرف بزرگ سفالین که در آن غله کنند و کانور مشبع آن است، (آنندراج)، مولوی گوید از تو دارم هرچه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم درکنور، و حکیم علی فرقدی گوید: نیست ما را مشت گندم در کنون باز دیناری به کیسه اندرون، استوار = استوان، زراتشت بهرام گوید: پذیرفتیم و بر دین استوانیم بجز پیغمبر نیکش نخوانیم، > گاه به ’ه’ بدل شود، صاحب آنندراج آرد: چون: آسر = آسه، (به معنی زمین شیار کرده) هوبر = هوبه، (به معنی کتف و شانۀ آدمی)، کاخر = کاخه، (به معنی یرقان که اندام آدمی را زردکند،) لنبر = لنبه، عماره گوید: چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه، و بعضی گویند که در کاخر و لنبر و آسر و هوبر تصحیف است و صحیح بالعکس، > گاه بدل به ’ی’ شود: قالی شور = قالی شوی، مرده شور = مرده شوی، خودشور = خودشوی، ریگ شور = ریگ شوی، طلاشور = طلاشوی، در زبان عربی: > گاه به ’ت’بدل شود: عراهیه = عتاهیه، سبرور = سبروت، مریخ = متیخ، حرش = حتش، (علی المجهول)، احترش = احتتش، (نشؤاللغه ص 35) > گاه به ’ج’ بدل شود: ضجور = ضجوج، > گاه به ’ش’ بدل شود: ارم = اشم > گاه به ’ل’ بدل شود: اثرم = اثلم، برکعه = بلکعه، حثاره = حثاله، براسم = بلسام، هدیر = هدیل، ابتهار = ابتهال، حبر = حبل، > گاه به ’ن’ بدل شود: مطرفسه = مطنفسه، حیزبور = حیزبون، قلب: در شواهد ذیل دیده میشود: پرهو، پهلو - هرگز، هگرز، و در لهجۀ عامیانه لیره، ریله، حذف: گاهی حرف راء بجهت تخفیف حذف شود: مانند هرزمان -هزمان چنانکه ناصرخسرو گوید: ز بیم چنبر این لاجوردی همی بیرون جهم هزمان ز چنبر، 10- پسوندگونه برای نسبت: صاحب آنندراج: ’و گاه شود که راء در آخر کلمات افادۀ معنی نسبت کند چون لهر بتحریک لام و ها بمعنی شرابخانه زیرا که له بمعنی شراب است و نسر بتحریک نون و سین مهمله سایبانی که بر سر کوه سازند و نس سایه را گویند و بر این قیاس، انگشتر، و انگشترین مزید علیه آن باشد و ممکن است که هر کدام لغتی بود، کلیم گوید: میدهد ملک سلیمان را ز کف شهوت پرست طفل را در دست حلوا بهتر از انگشتر است، حکیم رودکی گوید: نسر میساخت بر سر کهسار دور ماند از سرای خویش و تبار، مارافسار، مارافسا بمعنی آنکه مار را به افسون رام کند و کاورک بفتح واو بمعنی آشیانه مرغان کذا فی الفرهنج و ظاهر آن است که به ضم باشد بدلیل کابک که مبدل آن است و کابوک مشبع آن و بخنور ببای تازی و خای معجمه و نون بوزن فغفور بمعنی هر چیز غرنده عموماً و رعد خصوصاً و رشیدی گوید اینکه در نسخ معتبره مثل تفسیر ابوالفتوح و سامی فی الاسامی بمعنی برق نوشته اند ظاهراً مشترک است در معنی برق و رعد و در فرهنگ که بختور و بختوه و بختو بفوقانی نیز آورده تصحیف است و بختو میتواند که مخفف یکی از اینها بود -انتهی