الکلابی. دیوجانس کلبی فیلسوف یونانی مولد وی به سینپ در سال 413 و وفات به 323ق. م. وی غنا و مصطلحات و مقررات جماعات بشری را بچیزی نمی شمرد. و بهمه فصول پای برهنه میرفت و در آستان هیاکل و بتکده ها زیر دلق مندرس و منحصر خود می خفت و خانه او خمی چوبین بود که در همه یونان مشهور و معروف به ود. اسکندر آنگاه که از قورنطس میگذشت بدیداروی رفت و از وی پرسید چه خواهی، گفت آنکه حائل آفتاب من نشوی. روزی طفلی را دید که با کف دست آب از چشمه برمی گرفت و می آشامید گفت این کودک مرا آگاه کرد که هنوز بار فضولی با خود می برم و قدحی را که تا آنگاه آب در آن می کرد خرد بشکست. روزی در جواب یکی از مشاغبین بطریقۀ اله که بر انکار حرکت استدلال می کرد برپای خواست و رفتن گرفت و در آن وقت که افلاطون در تعریف انسان گفت حیوانی دوپا و فاقد پر است، او خروسی آورید کرده در حوزۀ درس افکند و گفت این است انسان افلاطون. و بمردم عصر بدان حدّ بچشم حقارت می دید که روزی بدانگاه که آفتاب در وسط السماء بود وی را دیدنددر کوچه های اطینه چراغی در دست می گشت پرسیدند ترا به نیمروز چراغ بچه کار است گفت یک تن آدمی می جویم. و شعرای ما گاه خم نشینی را به افلاطون نسبت کرده اند و ذیوجانس را به افلاطون مشتبه ساخته اند: جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت بما که گوید باز. حافظ. و گاه گردیدن نیمروز با چراغ را بشبلی نسبت کرده اند: دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست. مولوی. و در دو حکایت ذیل: آن یکی با شمع بر میگشت روز گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز بوالفضولی گفت او را کایفلان هین چه میجوئی به پیش هر دکان هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ در میان روز روشن، چیست لاغ گفت میجویم به هر سو آدمی کو بود حی ّ از حیات آن دمی هست مردی گفت این بازار پر مردمانند آخر ای دانای حرّ گفت خواهم مرد بر جادۀ دوره در ره خشم و بهنگام شره وقت خشم و وقت شهوت مرد کو طالب مردی دوانم کوبه کو کو در این دو حال مردی درجهان تا فدای او کنم امروز جان. مولوی. این طرفه حکایت است بنگر روزی مگر از قضا سکندر میرفت و همه سپاه با او صد حشمت و فر و جاه با او ناگه ز خرابه ای گذر کرد پیری ز خرابه سربدر کرد پیری که نه آفتاب پر نور درچشم سکندر آمد از دور پرسید که این چه شاید آخر این کیست که مینماید آخر در گوشۀ این مغاک دلگیر بیهوده نباشد این چنین پیر آمد بر آن مغاک پر نور پیر از سر وقت خودنشد دور چون باز نکرد سوی او چشم پرسید سکندرش بصد خشم گفت ای شده غول این گذرگاه غافل چه نشسته ای درین راه بهر چه نکردی احترامم آخر نه سکندرست نامم دانی که منم ببخت فیروز پشت همه روی عالم امروز دریادل و آفتاب رایم فرق فلکست زیر پایم پیر از سر وقت بانگ برزد گفت این همه نیم جو نیرزد نی پشت و نه روی عالمی تو یکدانه ز کشت آدمی تو دوران فلک که بیشمارست هر ساعتش از تو صدهزار است نی غول و نه غافلم درین کوی هشیارتر از توأم بصد روی از روز پسین چو آگهم من چون منتظران درین رهم من غافل تو که ازبرای بیشی مغرور دوروزه عمر خویشی دو بندۀ من که حرص و آزند بر تو همه روز سرفرازند با من چه برابری کنی تو چون بندۀ بندۀ منی تو گریان شد ازین سخن سکندر بفکند کلاه شاهی از سر از خجلت خود نفیر میزد سر بر کف پای پیر میزد پیر از سر حال ره نمودش کاندر همه وقت یار بودش. میرحسینی سادات. و در تاریخ الحکماء قفطی آمده است: الکلابی هذا فیلسوف معروف مشهور الذکر فی ارض یونان و هو من جمله اصحاب الفرق السبع من فرق حکماء یونان الذین ذکرنا نسب (اسمائهم فی ترجمه افلاطون) و کان ذیوجانس هذا قد راض اصحابه بریاضه فارق فیها اصطلاح اهل المدن فی اطراح التکلف الذی اقتضاه الاصطلاح فکان أحدهم یتغوط غیر مستتر عن الناس و ینکح فی الطریق اذا أراد استنزال الماء الفاسد و یقبل الحسناء من النساء قدام ّ الجمع یأتیه غیر متوقف و یقول فیما یاتیه من ذالک لا یخلو اما أن یکون ما تفعله قبیحا علی الاطلاق فلا یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره دون صوره و ان کان مما یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره غیر صوره فهذا أمر اصطلاحی لاضروری فلا أقف معه. وزادوا علی ذلک انهم کانوا یحبون من قرب منهم و یکرهون من بعد عنهم فقال اهل الزمان الذین کانوا فیه هذه الافعال تشبۀ افعال الکلاب. قسموهم بذلک و قد جأئت فی زماننا هذا فرقه من فرق البطالین فعلوا مثل ذلک و تسموا بأصحاب الملامه ای أنهم یأتون من الافعال الخارجه عن الاصطلاح مایلامون علیه. و کانت فلسفه ذیوجانس من الفلسفه الاولی التی لم تحقق قواعدها. (تاریخ الحکما ص 182) و رجوع به فهرست تاریخ الحکما قفطی شود. و بیرونی در الجماهر آورده است: قیل لدیوجانس، لم اصغر الذهب ؟ قال، لکثره اعدائه فهویفرق منهم