ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 35 و 36) در تحت عنوان الاطباء فی الفتره التی بین ابقراط و جالینوس نام او را می آورد بدین صورت: ذیوجانس الطبیب الملقب بالفرانی
ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 35 و 36) در تحت عنوان الاطباء فی الفتره التی بین ابقراط و جالینوس نام او را می آورد بدین صورت: ذیوجانس الطبیب الملقب بالفرانی
الکلابی. دیوجانس کلبی فیلسوف یونانی مولد وی به سینپ در سال 413 و وفات به 323ق. م. وی غنا و مصطلحات و مقررات جماعات بشری را بچیزی نمی شمرد. و بهمه فصول پای برهنه میرفت و در آستان هیاکل و بتکده ها زیر دلق مندرس و منحصر خود می خفت و خانه او خمی چوبین بود که در همه یونان مشهور و معروف به ود. اسکندر آنگاه که از قورنطس میگذشت بدیداروی رفت و از وی پرسید چه خواهی، گفت آنکه حائل آفتاب من نشوی. روزی طفلی را دید که با کف دست آب از چشمه برمی گرفت و می آشامید گفت این کودک مرا آگاه کرد که هنوز بار فضولی با خود می برم و قدحی را که تا آنگاه آب در آن می کرد خرد بشکست. روزی در جواب یکی از مشاغبین بطریقۀ اله که بر انکار حرکت استدلال می کرد برپای خواست و رفتن گرفت و در آن وقت که افلاطون در تعریف انسان گفت حیوانی دوپا و فاقد پر است، او خروسی آورید کرده در حوزۀ درس افکند و گفت این است انسان افلاطون. و بمردم عصر بدان حدّ بچشم حقارت می دید که روزی بدانگاه که آفتاب در وسط السماء بود وی را دیدنددر کوچه های اطینه چراغی در دست می گشت پرسیدند ترا به نیمروز چراغ بچه کار است گفت یک تن آدمی می جویم. و شعرای ما گاه خم نشینی را به افلاطون نسبت کرده اند و ذیوجانس را به افلاطون مشتبه ساخته اند: جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت بما که گوید باز. حافظ. و گاه گردیدن نیمروز با چراغ را بشبلی نسبت کرده اند: دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست. مولوی. و در دو حکایت ذیل: آن یکی با شمع بر میگشت روز گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز بوالفضولی گفت او را کایفلان هین چه میجوئی به پیش هر دکان هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ در میان روز روشن، چیست لاغ گفت میجویم به هر سو آدمی کو بود حی ّ از حیات آن دمی هست مردی گفت این بازار پر مردمانند آخر ای دانای حرّ گفت خواهم مرد بر جادۀ دوره در ره خشم و بهنگام شره وقت خشم و وقت شهوت مرد کو طالب مردی دوانم کوبه کو کو در این دو حال مردی درجهان تا فدای او کنم امروز جان. مولوی. این طرفه حکایت است بنگر روزی مگر از قضا سکندر میرفت و همه سپاه با او صد حشمت و فر و جاه با او ناگه ز خرابه ای گذر کرد پیری ز خرابه سربدر کرد پیری که نه آفتاب پر نور درچشم سکندر آمد از دور پرسید که این چه شاید آخر این کیست که مینماید آخر در گوشۀ این مغاک دلگیر بیهوده نباشد این چنین پیر آمد بر آن مغاک پر نور پیر از سر وقت خودنشد دور چون باز نکرد سوی او چشم پرسید سکندرش بصد خشم گفت ای شده غول این گذرگاه غافل چه نشسته ای درین راه بهر چه نکردی احترامم آخر نه سکندرست نامم دانی که منم ببخت فیروز پشت همه روی عالم امروز دریادل و آفتاب رایم فرق فلکست زیر پایم پیر از سر وقت بانگ برزد گفت این همه نیم جو نیرزد نی پشت و نه روی عالمی تو یکدانه ز کشت آدمی تو دوران فلک که بیشمارست هر ساعتش از تو صدهزار است نی غول و نه غافلم درین کوی هشیارتر از توأم بصد روی از روز پسین چو آگهم من چون منتظران درین رهم من غافل تو که ازبرای بیشی مغرور دوروزه عمر خویشی دو بندۀ من که حرص و آزند بر تو همه روز سرفرازند با من چه برابری کنی تو چون بندۀ بندۀ منی تو گریان شد ازین سخن سکندر بفکند کلاه شاهی از سر از خجلت خود نفیر میزد سر بر کف پای پیر میزد پیر از سر حال ره نمودش کاندر همه وقت یار بودش. میرحسینی سادات. و در تاریخ الحکماء قفطی آمده است: الکلابی هذا فیلسوف معروف مشهور الذکر فی ارض یونان و هو من جمله اصحاب الفرق السبع من فرق حکماء یونان الذین ذکرنا نسب (اسمائهم فی ترجمه افلاطون) و کان ذیوجانس هذا قد راض اصحابه بریاضه فارق فیها اصطلاح اهل المدن فی اطراح التکلف الذی اقتضاه الاصطلاح فکان أحدهم یتغوط غیر مستتر عن الناس و ینکح فی الطریق اذا أراد استنزال الماء الفاسد و یقبل الحسناء من النساء قدام ّ الجمع یأتیه غیر متوقف و یقول فیما یاتیه من ذالک لا یخلو اما أن یکون ما تفعله قبیحا علی الاطلاق فلا یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره دون صوره و ان کان مما یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره غیر صوره فهذا أمر اصطلاحی لاضروری فلا أقف معه. وزادوا علی ذلک انهم کانوا یحبون من قرب منهم و یکرهون من بعد عنهم فقال اهل الزمان الذین کانوا فیه هذه الافعال تشبۀ افعال الکلاب. قسموهم بذلک و قد جأئت فی زماننا هذا فرقه من فرق البطالین فعلوا مثل ذلک و تسموا بأصحاب الملامه ای أنهم یأتون من الافعال الخارجه عن الاصطلاح مایلامون علیه. و کانت فلسفه ذیوجانس من الفلسفه الاولی التی لم تحقق قواعدها. (تاریخ الحکما ص 182) و رجوع به فهرست تاریخ الحکما قفطی شود. و بیرونی در الجماهر آورده است: قیل لدیوجانس، لم اصغر الذهب ؟ قال، لکثره اعدائه فهویفرق منهم
الکلابی. دیوجانس کلبی فیلسوف یونانی مولد وی به سینپ در سال 413 و وفات به 323ق. م. وی غنا و مصطلحات و مقررات جماعات بشری را بچیزی نمی شمرد. و بهمه فصول پای برهنه میرفت و در آستان هیاکل و بتکده ها زیر دلق مندرس و منحصر خود می خفت و خانه او خمی چوبین بود که در همه یونان مشهور و معروف به ود. اسکندر آنگاه که از قورنطس میگذشت بدیداروی رفت و از وی پرسید چه خواهی، گفت آنکه حائل آفتاب من نشوی. روزی طفلی را دید که با کف دست آب از چشمه برمی گرفت و می آشامید گفت این کودک مرا آگاه کرد که هنوز بار فضولی با خود می برم و قدحی را که تا آنگاه آب در آن می کرد خرد بشکست. روزی در جواب یکی از مشاغبین بطریقۀ اِله که بر انکار حرکت استدلال می کرد برپای خواست و رفتن گرفت و در آن وقت که افلاطون در تعریف انسان گفت حیوانی دوپا و فاقد پر است، او خروسی آورید کرده در حوزۀ درس افکند و گفت این است انسان افلاطون. و بمردم عصر بدان حدّ بچشم حقارت می دید که روزی بدانگاه که آفتاب در وسط السماء بود وی را دیدنددر کوچه های اطینه چراغی در دست می گشت پرسیدند ترا به نیمروز چراغ بچه کار است گفت یک تن آدمی می جویم. و شعرای ما گاه خم نشینی را به افلاطون نسبت کرده اند و ذیوجانس را به افلاطون مشتبه ساخته اند: جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت بما که گوید باز. حافظ. و گاه گردیدن نیمروز با چراغ را بشبلی نسبت کرده اند: دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست. مولوی. و در دو حکایت ذیل: آن یکی با شمع بر میگشت روز گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز بوالفضولی گفت او را کایفلان هین چه میجوئی به پیش هر دکان هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ در میان روز روشن، چیست لاغ گفت میجویم به هر سو آدمی کو بود حی ّ از حیات آن دمی هست مردی گفت این بازار پر مردمانند آخر ای دانای حرّ گفت خواهم مرد بر جادۀ دوره در ره خشم و بهنگام شره وقت خشم و وقت شهوت مرد کو طالب مردی دوانم کوبه کو کو در این دو حال مردی درجهان تا فدای او کنم امروز جان. مولوی. این طرفه حکایت است بنگر روزی مگر از قضا سکندر میرفت و همه سپاه با او صد حشمت و فر و جاه با او ناگه ز خرابه ای گذر کرد پیری ز خرابه سربدر کرد پیری که نه آفتاب پر نور درچشم سکندر آمد از دور پرسید که این چه شاید آخر این کیست که مینماید آخر در گوشۀ این مغاک دلگیر بیهوده نباشد این چنین پیر آمد بر آن مغاک پر نور پیر از سر وقت خودنشد دور چون باز نکرد سوی او چشم پرسید سکندرش بصد خشم گفت ای شده غول این گذرگاه غافل چه نشسته ای درین راه بهر چه نکردی احترامم آخر نه سکندرست نامم دانی که منم ببخت فیروز پشت همه روی عالم امروز دریادل و آفتاب رایم فرق فلکست زیر پایم پیر از سر وقت بانگ برزد گفت این همه نیم جو نیرزد نی پشت و نه روی عالمی تو یکدانه ز کشت آدمی تو دوران فلک که بیشمارست هر ساعتش از تو صدهزار است نی غول و نه غافلم درین کوی هشیارتر از توأم بصد روی از روز پسین چو آگهم من چون منتظران درین رهم من غافل تو که ازبرای بیشی مغرور دوروزه عمر خویشی دو بندۀ من که حرص و آزند بر تو همه روز سرفرازند با من چه برابری کنی تو چون بندۀ بندۀ منی تو گریان شد ازین سخن سکندر بفکند کلاه شاهی از سر از خجلت خود نفیر میزد سر بر کف پای پیر میزد پیر از سر حال ره نمودش کاندر همه وقت یار بودش. میرحسینی سادات. و در تاریخ الحکماء قفطی آمده است: الکلابی هذا فیلسوف معروف مشهور الذکر فی ارض یونان و هو من جمله اصحاب الفرق السبع من فرق حکماء یونان الذین ذکرنا نسب (اسمائهم فی ترجمه افلاطون) و کان ذیوجانس هذا قد راض اصحابه بریاضه فارق فیها اصطلاح اهل المدن فی اطراح التکلف الذی اقتضاه الاصطلاح فکان أحدهم یتغوط غیر مستتر عن الناس و ینکح فی الطریق اذا أراد استنزال الماء الفاسد و یقبل الحسناء من النساء قدام ّ الجمع یأتیه غیر متوقف و یقول فیما یاتیه من ذالک لا یخلو اما أن یکون ما تفعله قبیحا علی الاطلاق فلا یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره دون صوره و ان کان مما یحسن فی موضع دون موضع و علی صوره غیر صوره فهذا أمر اصطلاحی لاضروری فلا أقف معه. وزادوا علی ذلک انهم کانوا یحبون من قرب منهم و یکرهون من بعد عنهم فقال اهل الزمان الذین کانوا فیه هذه الافعال تشبۀ افعال الکلاب. قسموهم بذلک و قد جأئت فی زماننا هذا فرقه من فرق البطالین فعلوا مثل ذلک و تسموا بأصحاب الملامه ای أنهم یأتون من الافعال الخارجه عن الاصطلاح مایلامون علیه. و کانت فلسفه ذیوجانس من الفلسفه الاولی التی لم تحقق قواعدها. (تاریخ الحکما ص 182) و رجوع به فهرست تاریخ الحکما قفطی شود. و بیرونی در الجماهر آورده است: قیل لدیوجانس، لم اصغر الذهب ؟ قال، لکثره اعدائه فهویفرق منهم
معروف به دیوجانس کلبی. یونانی دیوگنس. دیوژن. (در حدود 412-323 قبل از میلاد) فیلسوف یونانی پیرو مکتب کلبی که در سینوپ متولد شد و در آتن می زیست و چنانکه از داستانهای مربوط به ساده زیستن وی معروف است که دیوجانس همواره سفالی گود در جیب خود داشت تا با آن آب بیاشامد، روزی دیددخترکی بسرعت با دو دست خود آب می نوشد بیدرنگ سفال را بر زمین زد و بخود خطاب کرد که تو خود را فیلسوف می دانی در حالی که به قدر این دخترک ده نشین عقل نداری و سالها این سفال را با خود حمل می کنی. مشهور است در میان خمره ای یا چلیکی مسکن داشت و با نهایت قناعت زندگی میکرد فضیلت را در ساده زیستن میدانست از اینروی به آداب و رسوم و مقررات اجتماعی یکسره پشت پا زد. هنگامی که اسکندر مقدونی برابر او که بر آفتاب کنار دیواری نشسته بود رسید و پرسید چه خدمتی از اسکندر برای وی ساخته است تنها از او خواست تا از برابر او رد شود تا مانع تابش آفتاب نشود. وی روز روشن با چراغ در کوچه ها دنبال ’انسان ’’انسانی که معرف فضایل بشری باشد’ میگشت و این برجسته ترین معرف نظر تحقیرآمیز او به مردم روزگار وی بود. در ادبیات فارسی صفت ’خم نشین’ را به افلاطون نسبت داده اند در حالیکه دیوجانس خم نشین بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1853، 1854، 1852 و تاریخ علوم عقلی ص 97 و ایران در زمان ساسانیان ص 300 شود
معروف به دیوجانس کلبی. یونانی دیوگنس. دیوژن. (در حدود 412-323 قبل از میلاد) فیلسوف یونانی پیرو مکتب کلبی که در سینوپ متولد شد و در آتن می زیست و چنانکه از داستانهای مربوط به ساده زیستن وی معروف است که دیوجانس همواره سفالی گود در جیب خود داشت تا با آن آب بیاشامد، روزی دیددخترکی بسرعت با دو دست خود آب می نوشد بیدرنگ سفال را بر زمین زد و بخود خطاب کرد که تو خود را فیلسوف می دانی در حالی که به قدر این دخترک ده نشین عقل نداری و سالها این سفال را با خود حمل می کنی. مشهور است در میان خمره ای یا چلیکی مسکن داشت و با نهایت قناعت زندگی میکرد فضیلت را در ساده زیستن میدانست از اینروی به آداب و رسوم و مقررات اجتماعی یکسره پشت پا زد. هنگامی که اسکندر مقدونی برابر او که بر آفتاب کنار دیواری نشسته بود رسید و پرسید چه خدمتی از اسکندر برای وی ساخته است تنها از او خواست تا از برابر او رد شود تا مانع تابش آفتاب نشود. وی روز روشن با چراغ در کوچه ها دنبال ’انسان ’’انسانی که معرف فضایل بشری باشد’ میگشت و این برجسته ترین معرف نظر تحقیرآمیز او به مردم روزگار وی بود. در ادبیات فارسی صفت ’خم نشین’ را به افلاطون نسبت داده اند در حالیکه دیوجانس خم نشین بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1853، 1854، 1852 و تاریخ علوم عقلی ص 97 و ایران در زمان ساسانیان ص 300 شود
نام شهری است و در آن شهر کلیسایی است که هر سال در وقت تحویل آفتاب در برج جدی سار بسیار می آیند و هر یک را زیتونی در منقار بود مجموع زیتونهارا در آن کلیسا میریزند گویند آنقدر زیتون جمع میشود که ساکنان آنجا را تمام سال کافی است و گویند که در صدفرسنگی آنجا درخت زیتون نیست. (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان). مؤلف مجمل التواریخ و القصص این داستان را در بارۀ ’بلدالرومیه’ آورده است. در صص 488- 489 آن کتاب آمده: ’ذکر بلدالرومیه... و از عجایب آنجا آن درخت است از روی، که بلیناس بن بطیاس صاحب الطلسمات ساخته است اندر کنیسه و صورت سودانی (رجوع کنیدبه سودانیات) هم از نحاس بر سر آن درخت ساخته، و هرسالی بوقت رسیدن زیتون، این سودانی آنجا صفیری بزندبلند، بعد از آن هر سودانی که در آن حدود و دیار باشند آنجا جمع آیند بقدرت خدای تعالی، و با هر یکی سه زیتون یکی در منقار و دو در مخلب و هر یکی بر سر آن سودانی نشینند و زیتون آنجا فرو کنند و ساکنان آنجا برمیدارند و چندان زیتون جمع کنند که روغن کنیسه را تا سال آینده حاصل کنند و بسیار بفروشند و اعتماد آن نواحی بر آن باشد و همه ناحیت از آن روغن بکار برند و این از عجایب دنیاست’. (حاشیۀ برهان چ معین)
نام شهری است و در آن شهر کلیسایی است که هر سال در وقت تحویل آفتاب در برج جدی سار بسیار می آیند و هر یک را زیتونی در منقار بود مجموع زیتونهارا در آن کلیسا میریزند گویند آنقدر زیتون جمع میشود که ساکنان آنجا را تمام سال کافی است و گویند که در صدفرسنگی آنجا درخت زیتون نیست. (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان). مؤلف مجمل التواریخ و القصص این داستان را در بارۀ ’بلدالرومیه’ آورده است. در صص 488- 489 آن کتاب آمده: ’ذکر بلدالرومیه... و از عجایب آنجا آن درخت است از روی، که بلیناس بن بطیاس صاحب الطلسمات ساخته است اندر کنیسه و صورت سودانی (رجوع کنیدبه سودانیات) هم از نحاس بر سر آن درخت ساخته، و هرسالی بوقت رسیدن زیتون، این سودانی آنجا صفیری بزندبلند، بعد از آن هر سودانی که در آن حدود و دیار باشند آنجا جمع آیند بقدرت خدای تعالی، و با هر یکی سه زیتون یکی در منقار و دو در مخلب و هر یکی بر سر آن سودانی نشینند و زیتون آنجا فرو کنند و ساکنان آنجا برمیدارند و چندان زیتون جمع کنند که روغن کنیسه را تا سال آینده حاصل کنند و بسیار بفروشند و اعتماد آن نواحی بر آن باشد و همه ناحیت از آن روغن بکار برند و این از عجایب دنیاست’. (حاشیۀ برهان چ معین)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، دارای 785 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت، مالداری وقالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، دارای 785 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت، مالداری وقالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
مردم پیر و سالخوره. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کنایه از تاریک دل و جاهل. (آنندراج). شیطان صفت و بدنفس. (برهان) (ناظم الاطباء). شریر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از سخت جان و بیرحم. (برهان). سخت دل و بیرحم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از دلاور. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مردم پیر و سالخوره. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کنایه از تاریک دل و جاهل. (آنندراج). شیطان صفت و بدنفس. (برهان) (ناظم الاطباء). شریر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از سخت جان و بیرحم. (برهان). سخت دل و بیرحم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از دلاور. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پتروس مانسینگ. خاورشناس هلندی. به سال 1319 هجری قمری / 1901 میلادی در آمستردام متولد شد و به سال 1371 هجری قمری در لیدن درگذشت. نخستین درس خود را در دانشگاه اوتریک هلند به سال 1938 آغاز کرد و چون ونسنک مستشرق معروف و پایه گذار تألیف ’المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی’ درگذشت، وی کار او را دنبال کرد، ولی پیش از پایان دادن آن مرد. او را کتابی است به آلمانی درباره ’حدود در مذهب حنبلی’.
پتروس مانسینگ. خاورشناس هلندی. به سال 1319 هجری قمری / 1901 میلادی در آمستردام متولد شد و به سال 1371 هجری قمری در لیدن درگذشت. نخستین درس خود را در دانشگاه اوتریک هلند به سال 1938 آغاز کرد و چون ونسنک مستشرق معروف و پایه گذار تألیف ’المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی’ درگذشت، وی کار او را دنبال کرد، ولی پیش از پایان دادن آن مرد. او را کتابی است به آلمانی درباره ’حدود در مذهب حنبلی’.