دمب. ذنب. ذنابی. و در شعر گاهی به تشدید میم آید. (یادداشت مؤلف). عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره های استخوان در دنبالچه بوجود آمده است. انتهای دم به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویخته بود و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده است. ذنب و دنب و دنباله و ضمیمه ای که در منتهای خلفی بدن حیوانات چهارپا واقع شده و در ماهی و مار و اقسام خزنده ها آن جزء انتهایی از بدنشان که در مقابل سر واقع شده. (ناظم الاطباء). دنب و دنباله. (از برهان) : دریس، درس، دم شتر. (منتهی الارب). مخفف دمب. (از لغت محلی شوشتر) : دم سگ بینی ابا بتفوز سگ خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ. رودکی. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور بلخی. بریده دم بادپایان هزار پر از خاک سر مهتران نامدار. فردوسی. بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش. فردوسی. نیزه وتیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی. منوچهری. اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی. ناصرخسرو. متاز بر دم دنیا که کژدمش بگزدت ز کژدمش بحذر باش کش گزنده دم است. ناصرخسرو. چون کون خران همه سرانند دست از دم خر بباید آویخت. ابوالفرج رونی. ازجور این سپهر که کژ چون دم سگ است چون سگ فغان زار سحرگه برآورید. خاقانی. مه زان به اسد رسد به هر ماه تا در دم شیر نان ببینم. خاقانی. به دم های سنجاب نقاش آبان به زرنیخ تصویر بستان نماید. خاقانی. بند دم کژدم فلک را زان نیزۀ مارسان گشاید. خاقانی. کس به زیر دم خر خاری نهد خر نداند دفع آن بر می جهد. مولوی. کز ضرورت دم خر را آن حکیم کرد تعظیم و لقب دادش کریم. مولوی. میان ببند چو مردان بگیر دم خرش. (گلستان). - با دم خود گردو (پسته) شکستن، کنایه از سخت شادمان شدن و خوشحالی کردن. (یادداشت مؤلف). - پاردم، رانکی. رجوع به پاردم شود. - پای بر دم مار نهادن، به کاری سخت خطرناک دست یازیدن. با دم شیر بازی کردن. به استقبال خطر رفتن. (یادداشت مؤلف) : نهضت سیف الدوله بر فضل قوت و مزید شوکت خویش گل کردند و پای بر دم مار نهادند و پیش اجل بازرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). - خیزران دم، که دمی چون چوب خیزران دارد (در وصف اسب) : ای زرین نعل آهنین سم ای سوسن گوش خیزران دم. انوری. - دم اژدها گرفتن، کنایه است از دست زدن به کاری سخت خطرناک: عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم دم اژدها نگیرد پی شیر نر نخاید. خاقانی. - دم به تله ندادن، زیر بار خطر نرفتن. چنان با احتیاط رفتار کردن که عواقب وخیم ببار نیاید. (از یادداشت مؤلف). - دم به خم یا خمره زدن، به مزاح، شراب خوردن. باده گساری کردن. (یادداشت مؤلف). - دم خاریدن، کنایه از اظهار عجز و ناتوانی کردن در اقدام به کاری. تن زدن از قبول کاری: در نبردش که شیر خارد دم اسب دشمن به سر شود نه به سم. نظامی. - دم خر پیمودن، کنایه است از هرزه کاری کردن. (غیاث) (آنندراج). - دم درآوردن، بر خلاف پیش اکنون دعوی فزونی و پیشی کردن. (یادداشت مؤلف). - دم روی کول نهادن (گذاشتن) و رفتن، کنایه است از مغلوب و مأیوس رفتن. (یادداشت مؤلف). - دم سپید، اشعل. که دمی سفید دارد. (یادداشت مؤلف). - دم علم کردن، دم راست کردن و آن به هنگام خشمگین شدن یا حمله کردن جانور است: گربه را بین که دم علم کرده گوشها تیز وپشت خم کرده. ؟ - دم قمری، نام لحنی از موسیقی. (از آنندراج) (غیاث) : نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمری به پردۀ عنقا. خاقانی. - دم کسی رابه بشقاب گذاشتن، به طنز و مزاح، او را تکریم کردن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی لای تخته گیر کردن، به دام بلا گرفتا شدن. دچار سختی و ناراحتی شدن در راه رسیدن به مقصودی. (از یادداشت مؤلف). - دم گاو، تازیانۀ بزرگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (ازانجمن آرا). تازیانۀ بزرگ که گاو و خر را بدان رانند. (فرهنگ جهانگیری) : گر خری دیوانه شد یک دم گاو بر سرش چندان بزن کاید به خاو. مولوی. - ، نفیر که گاودم نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). - ، وسیلۀ ارتزاق. شغل. کاری مایۀ ارتزاق. (یادداشت مؤلف). - دم گاو از سینه رستن، دم گاو بر سینه بستن هنگامه گران و مسخرگان را گویند. (از آنندراج) : آن گاودم از سینه برون رسته که می برد جدت به در خانه یاران به کجا رفت. شفایی (از آنندراج). - دم گاو به دست آوردن، وسیله ای برای امرار معاش بدست آوردن. (یادداشت مؤلف). - دم گاو به دست داشتن، وسیلۀ امرار معاش داشتن. (یادداشت مؤلف). - دم گرگ، شوله که یکی از منازل قمر است. (ناظم الاطباء) (از برهان) : دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. منوچهری. - ، صبح کاذب. (از ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (از مجموعۀ مترادفات ص 233) (برهان) (از لغت محلی شوشتر). کنایه است از صبح کاذب به اعتبار درازی و باریکی و سفیدی و مایل به سیاهی بودن آن. (از غیاث) (از آنندراج). عمود صبح. ذنب السرحان. روشنایی که در صبح کاذب چون دمی افراشته در مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید در صبح نخست. صبح کاذب. (یادداشت مؤلف) : چو صبح از دم گرگ برزد زبان به گفتن درآمد سگ پاسبان. نظامی. تابان دم گرگ در سحرگاه چون یوسف چاهی از بن چاه. نظامی. اثر عدل تو دان اینکه بر اطراف افق در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال. سلمان ساوجی. دم گرگ سحر و چشمۀ خور زیر زمین می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه. نجیب جرفادقانی. - ، به معنی تخویف هم هست. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). - دم گرگ بر پای بستن، کنایه است از انتقام ضعیف از قوی گرفتن. (از آنندراج) : چنان رایگر بود کز رای خویش دم گرگ را بست بر پای میش. نظامی (از آنندراج). - دم گو، مخفف دم گاو. (آنندراج). و رجوع به ترکیب دم گاو شود. - ، کنایه است از احمق. (از آنندراج) (ازغیاث). - ، ظاهراً نام فنی از کشتی هم باشد. (از غیاث) (از بهار عجم) (آنندراج) : شیخنا آمده ای بر سر کشتی بشنو ریش گاوند مشایخ تو چرائی دم گو. میرنجات (از آنندراج). - امثال: این دم شیر است به بازی مگیر. (امثال و حکم دهخدا). به سرش نرسیدی دمش را بگیر. (یادداشت مؤلف). تا پای روی دم سگ نگذاری به تو حمله نمی کند. (یادداشت مؤلف). تا فلان کار بشود دم شتر به زمین می آید. (امثال و حکم دهخدا). چوب (سیخ) زیر دمش کرده اند. (یادداشت مؤلف). خر است بی دم و سم. (یادداشت مؤلف). دست به دمش می کشد، او را رام می کند یا می خواهد رام کند. (یادداشت مؤلف). دم خروس نمایان است. (امثال و حکم دهخدا). دم دنیا دراز است. (امثال و حکم دهخدا). دم سگ به بستن راست نمی شود (یا دم سگ راست نشود). (از امثال و حکم دهخدا). دمش را به دست آوردم. (امثال و حکم دهخدا). دم عقرب کژ (کج) است. (یادداشت مؤلف). دم مار را تازیانه کرد، یعنی دشمنان را به جان هم انداخت. (یادداشت مؤلف). دیگر شاخ و دم ندارد. (یادداشت مؤلف). ریشت ز عقب درآمده دم گشته. (منسوب به خیام، یادداشت مؤلف). زیر دمش را چرب کن، به او بگو صدا نکند. سگ زشتگار زیر دمش را می لیسد. (یادداشت مؤلف). عاقل بر دم مار پای نمی گذارد. (یادداشت مؤلف). قسمت را باور کنم یا دم خروس را. (امثال و حکم دهخدا). مسکین خرک آرزوی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد. ، دسته ای از پرها که واقع شده است در انتهای تحتانی بدن حیوانات پرنده. (ناظم الاطباء) : پایش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی. منوچهری. بر دم هر طاوسی صد قمر و سی قمر بر پر هر کبککی نه رقم و ده رقم. منوچهری. بر دم طاوس ماه بر سر هدهد کلاه بر رخ دراج گل بر لب طوطی بقم. منوچهری. آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی که براندوده به طرف دم او قار بود. منوچهری. بر دم طاووس خواهی کرد نقش خوبتر در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون. منوچهری. چو باز دانا کو گیرد از حباری سر به گرد دم بنگردد بترسد از پیخال. زینبی. زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو هواشده همه چون دم باز و پر عقاب. مسعودسعد. مرغ دم سوی شهر و سر سوی ده دم آن مرغ از سر او به. سنایی. دوستی زر چو بسان زر است در دم طاووس همان پیکر است. نظامی. بر سر بارو یکی مرغی نشست از سر و دمش کدامین بهتر است گفت اگر رویش به شهر و دم به ده روی او از دم او می دان تو به ور سوی شهر است دم، رویش به ده خاک آن دم باش و از رویش بجه. مولوی. - دم خروس، دنب خروس. (یادداشت مؤلف). - ، در اصطلاح عامیانه، بهانه: دم خروسی در دست دارد، برگۀ دزدی یا نشانۀ کاری زشت. (یادداشت مؤلف). - دم و دیک. رجوع به ماده دنب و دیک شود. - طاووس دم، که دمی چون دم طاووس زیبا دارد. (یادداشت مؤلف) : ز حلق خروسان طاووس دم فروریخت در طاسها خون خم. نظامی. ، آن جزء از میوه و یا گل که به واسطۀ آن به درخت اتصال دارد. (ناظم الاطباء). دنبال. دنب. چوبه و رشته مانندی که از یک سو به میوه و از سوی دیگر به شاخه اتصال دارد: دم گیلاس. دم آلبالو. (از یادداشت مؤلف). ساقۀ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه بوسیلۀ آن به شاخۀ درخت و گیاه متصل است: بر گرد رخش بر نقطی چند ز بسد واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری. ، آخر و انتها و انجام هر چیز. (ناظم الاطباء) : خلف، دم تبر و سر آن. (منتهی الارب) : بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دم حوت آفتاب روی به بالا نهاد. منوچهری. همچو سنگ است تیرش از سختی دم او همچو دم فلماخن. نجیبی. - دم چشم، گوشۀ چشم از سوی گوش. (یادداشت مؤلف) : یحیی به دم چشم به من همی نگرید. (تاریخ بخارا). ، دنبال و عقب چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). دنبال. دنباله.پشت. پی. (یادداشت مؤلف) : به دم لشکرش ناهید و هرمز به پیش لشکرش بهرام وکیوان. دقیقی. به دم سواران یکی غرم پاک چو اسبی همی برپراکند خاک. فردوسی. یکی غرم تازان ز دم سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار. فردوسی. برفت بر دمشان یک دو منزل و همه را بکشت و دشمن دین را بکشت باید زار. فرخی. به چاشتگاه ملک با کمرکشان سپاه برفت بر دم او جنگجوی و کینه گزار. فرخی. بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان به دم رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456). پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند به دم هزیمتیان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). شاه ملک به دم او لشکر فرستاد تا سرحد و برفتند و درنیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705). به راهی دگر هریکی گشته گم ز بر کرکس و غول تازان به دم. اسدی. به پاسخش گفتند بد ساختی که بر دم ما طمع راتاختی. اسدی. تورک و دلیران زابل به دم برفتند چندانکه سود اسب سم. اسدی. به خیره عزل چه جویم که می رسد شب و روز به دست حادثه منشور در دم منشور. انوری. وحشی شده از میان مردم وحشی دو سه اوفتاده در دم. نظامی. - دم قناعت یا خصلت و صفتی را گرفتن، بدان خوی متخلق شدن. بدان صفت موصوف گشتن: چند سال است که ندیمی او می کند بیغوله و دم قناعتی گرفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). - دم کسی را گرفتن، او را تعقیب کردن. و به دنبال وی رفتن: جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). ملک ساخته و مستظهر با مردم بسیار از هر گروه و اغلب هندو، دم احمد گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). از ختلان دم او گیرد و یا آنجا میباشد و یا بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574). - از دم کسی بازنشدن (بازنگشتن) ، از او دست برنداشتن. ملازم و مواظب او بودن. از تعقیب او منصرف نگشتن. پی او گرفتن. دنبال او رفتن. سخت اورا همراهی کردن. (از یادداشت مؤلف) : یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می بازنشوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). تلک از دم وی بازنشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). - به دم (در دم) آمدن (رفتن) ، به دنبال رفتن یا آمدن. دنبال کردن. تعقیب نمودن: سواران آسوده تر به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). می گفتند هر چند به دم ما می آیند پیشتر می رویم تا زمستان فرازآید و ضجر شوند و بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند به دم ایشان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). سواران آسوده تر دم هزیمیتان رفتند و بسیار از هر دستی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته برفتند به گریز، به دم رفتن خطاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). آن مخاذیل آخر به هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بکتگین به دم رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). - در دم شدن، در پی آمدن. (یادداشت مؤلف) : چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند. (چهارمقاله ص 50). - در دم کسی یا کسانی نشستن، در دنبال آنان قرار گرفتن. در پی آنان نشستن: مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند... و طوسیان را از پس و پیش گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند... نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آن را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). ، دنبال کشتی. ، سرگین خشکی که مانند هیزم استعمال میکنند. ، داخس و ریش. (ناظم الاطباء). ، شمله. منگوله. (یادداشت مؤلف) : [مردم روس] کلاههای پشمین بر سر نهاده دارند دم از پس قفا فروهشته. (حدود العالم). ، ته. تک. قعر. (یادداشت مؤلف) : به هفتم که در خواب دیدی سه خم یکی زو تهی مانده بد تا به دم. فردوسی. به هشتم که پر آب دیدی دو خم یکی زو تهی مانده بد تا به دم. فردوسی