ج دلشده. مردم پریشان و مضطرب: بر کران آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دلشدگان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 634) ، عاشقان. شیفتگان: از اشک دلشدگان گوهرنثار زمین وز آه سوختگان عنبربخار هوا. خاقانی. آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد. حافظ. بس تجربه کردیم درین دیر مکافات با دلشدگان هرکه در افتاد برافتاد. خواجۀ شیراز (از آنندراج). رجوع به دلشده شود