جدول جو
جدول جو

معنی درج

درج
(دَ)
کاغذ و نورد نامه. (منتهی الارب). آنچه در آن نوشته شود، گویند أنفذته فی درج الکتاب، در طی آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، طومار و پیچ نامه. (دهار). طوماری که خطاط در آن خط نوشته باشد. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 1). در عربی طوماری بود که در آن چیزها نوشته باشند. (برهان) :
اصل فهرست رادمردی را
جز دل شاه درج و دفتر نیست.
عنصری.
مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس
مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر.
مسعودسعد.
بر بدیهه بر سر شراب دوسه درج (اندر تاریخ پادشاهان ایران) بنوشتم در این معنی. (مجمل التواریخ و القصص)، خطی را گویند که در کاغذ منقش نوشته شده باشد. (برهان). خط نقش آمیز. (شرفنامۀ منیری)، درنورد ولف و جوف. در خلال. در ضمن: فرمان عالی رسید به خط خواجه بونصر مشکان آراسته به توقیع و درج آن ملطفه به خط عالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). استادم را گفت: نامه بنویس به وزیر و این نامه ها را درج آن نه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). نامه ای که نبشته بودند به بنده سوری درج این نامه به خدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف آید. (تاریخ بیهقی ص 478). این ملطفه را فرمود تا در درج آن نهادند. (تاریخ بیهقی ص 437). به خط عالی ملطفه درج آنست. (تاریخ بیهقی ص 375). رقعتی نبشتند به امیر و بازنمودند که چنین حادثۀ صعب بیفتاد و این رقعت منهی در درج آن نهادند. (تاریخ بیهقی ص 492). از خزانۀ فکر درهای شاهوار در درج آن نامه درج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 188)،
{{صفت}} منطوی. مندرج:
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کای دو عالم درج در یک پیرهن.
مولوی.
تا ببینم قلزمی در قطره ای
آفتابی درج اندر ذره ای.
مولوی.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
حافظ.
- از درج کلام ساقط شدن، از جمع کلام بیرون شدن. و رجوع به درج کردن و درج شدن شود.
، مندرج. منطوی. و به مجاز پنهان:
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندانست درج.
مولوی
،
{{اسم}} در قرأت، خلاف تهجی است، گویند: هم درج یدک، یعنی آنان در انقیاد و اطاعت تو هستند. (از اقرب الموارد)، قصیده و نثری که شاعر و منشی در کاغذ نوشته با خود دارد بجهت اظهارکمال. (غیاث) (آنندراج)، نام و مقامی است بر عرش که حضرت رسول اﷲ (ص) به شب معراج از آن درگذشت. (غیاث) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، خلوتگاه، اتاق تحریر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا