جدول جو
جدول جو

معنی خلع

خلع
(خَ)
عزل. معزولی. (ناظم الاطباء).
- خلع شدن، معزول شدن. از شغل و عمل خارج شدن.
- خلع عذار کردن، بی آبرویی کردن: چون بازگشتند مستان همه، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلع کردن، عزل کردن. معزول کردن. از شغل و عمل خارج کردن: و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنۀ احدی و ثلاثین و ثلاثمائه او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، برآمدگی عضو از بندگاه. (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی. (یادداشت بخط مؤلف) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی... خلع را. (نوروزنامه).
- رد الخلع، جا انداختن استخوان. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع شدن، بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء).
، بیرون شدگی جامه و موزه. (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع کردن، بیرون کردن جامه و موزه. (از ناظم الاطباء).
- خلع نعلین، آهنجیدن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : فاخلع نعلیک گفت: موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن... (ترجمه تاریخ طبری)
لغت نامه دهخدا