معنی خلع - لغت نامه دهخدا
معنی خلع
- خلع
(تَعَ نُ) - برگ آوردن. یقال: خلعت العضاه، گسستن پی پاشنه، برکندن جامه را از تن. منه: خلع ثوبه، برکندن نعلین و چکمه. منه: خلع نعله و خلع خفه، خار برآوردن خوشه. منه: خلع السنبل، کلان ذکر گردیدن. منه: خلع الغلام، کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی، خلعت دادن. خلعت پوشانیدن. خلع علی فلان، عاق کردن فرزند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، معزول کردن از عمل. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: خلع الوالی فهو مخلوع: و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا