پای برنجن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). پای آورنجن. پای ورنجن. حجل. حجل. (یادداشت بخط مؤلف). حلقه ای را گویند از طلا و نقره و امثال آن که در پای کنند. (برهان قاطع). ج، خلاخل، خلاخیل. (مهذب الاسماء) : وین بدان گوید باری من ازین زر کنمی ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار. فرخی. تن غنده را پای باید نخست پس آنگاه خلخال بایدش جست. اسدی. تا چو بازم در آهنین خلخال چون جلاجل ز من فغان برخاست. خاقانی. آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده. خاقانی. روانه شد چو سیمین کوه در حال درافکنده بکوه آواز خلخال. نظامی. ز نیکو کردن زنجیر خلخال نه نیکو کرد بر زنجیریان حال. نظامی. چو یاره دست بوس رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد. نظامی. هزار اشتر سیه چشم و جوانسال سراسر سرخ موی و زرد خلخال. نظامی. پس بفرمودش که برسازد ز زر از سوار و طوق و خلخال و کمر. مولوی (مثنوی). چو کاهل بود ناقه در خاستن چه باید بخلخالش آراستن. امیرخسرو دهلوی. - خلخال زر، کنایه از آفتاب. - خلخال فلک، کنایه از آفتاب. ، زنگله که بر پای مرغان شکاری کنند. (یادداشت بخط مؤلف). و خلاخل زرین که پای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه)