ساده. بی آمیغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناب. صرف. بحت. محض. صافی. بی غش. سارا: دلت همانازنگار معصیت دارد به آب توبه خالص بشویش از عصیان. خسروانی. گنه ناب را ز نامۀ خویش پاک بستر به دین خالص و ناب. ناصرخسرو. ای کریمی که خوی و عادت تو خالص برّ و محض احسان است. مسعودسعد. دعای خالص من پس رو مراد تو باد که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا. خاقانی. اگر مشک خالص تو داری مگوی که گرهست خود فاش گردد به کوی. سعدی (بوستان). شرز. صراح. صریح. صمادح. صمیم. طازج. طلق. قراح. قریح. مصاص. مصامص. ناصع، ویژه. (صحاح الفرس). لب ّ. مح ّ. قح ّ. (دهار). منه: ’عربی قح’، وزن ظرف افکنده: این جنس خالص پنج من است، یعنی بدون ظرف پنج من است، پاکیزه. منه: لبن خالص. (دستورالاخوان). ماء خالص، آب پاک و زلال، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، تنها. فقط. یگانه. منه: قوله تعالی: و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصه لذکورنا. (قرآن 139/6). خالصاً لوجه اﷲ، تنها برای خدا، رهائی یابنده، بیغش. تمام عیار. منه: درم خالص، درم تمام عیار