قریب و خویشاوند. ج، احمّاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاه حمیم برای جمع مؤنث نیز آید. (منتهی الارب) ، دوست. صدیق. (اقرب الموارد) ، آب گرم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی) : شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین. منوچهری. ، آب سرد. ازاضداد است، گرما، باران که بعد گرمای سخت بارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باران تابستانی. (دهار) ، خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد). گویند طاب حمیمک، ای عرقک، مرد تب گرفته. (منتهی الارب) ، شراب دوزخیان از مس گداخته. (زمخشری) : الا حمیماً و غساقا جزاءً وفاقا. (قرآن 25/78 -26) ، یکی از چهار نهر دوزخ، و آن سه دیگر غسلین و مهل و قطران است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، از بحرهای مستحدث نزد عروضیان