جدول جو
جدول جو

معنی پیچیدن

پیچیدن
(گِ رِهْ دَ)
درنوشتن. درنوردیدن. نوردیدن. لوله کردن. التواء. ملتوی کردن. تافتن. پیچ دادن. طی ّ، چنانکه در نامه ای و طوماری. طی کردن. طومار کردن. مطوی کردن. نوشتن. نبشتن. عصب. (منتهی الارب). اقطرار. انطواء. اهتصار. جلز. تجلیز. (منتهی الارب) ، پیچ خوردن. گردیدن بجهتی یا سمتی. منحرف شدن. گشتن از سویی بسویی دیگر، حلقه زدن. گرد خود برآمدن. چون مار و جز آن. چنبره زدن. خمیدن، لفاف کردن. تلفیف کردن. ملفوف کردن. لف. (دهار). التفاف. ملتف شدن.
- پیچیدن دوا در کاغذ، درون کاغذ نهادن دارو. از کاغذ لفافی گرد آن برآوردن.
- پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار، حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
- پیچیدن نسخه، تهیه کردن داروها که در آن نوشته است. آماده کردن داروفروش داروهایی که در نسخه نوشته شده است برای تسلیم کردن بخداوند نسخه.
، خم کردن. تابیدن. تاب دادن. منحنی ساختن. خمیدن. خماندن، درهم کردن، متأثر شدن. متألم گشتن:
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید از آن راست گفتاراوی
مرآن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
، رنج و عذاب و تعب دیدن. به رنج و درد دچار شدن. جزا یافتن. بسزا رسیدن:
و دیگر کجا مردم بدکنش
بفرجام روزی بپیچد تنش.
فردوسی.
زلفت همی بپیچد و با من بدی کند
نشگفت اگر بپیچد هرک او کند بدی.
قمری (از ترجمان البلاغه).
- امثال:
هرچه کنی خود پیچی.
، عذاب کردن. رنج دادن. معذب داشتن:
که او را (پیران را) زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را بسختی دراز.
فردوسی.
بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.
فردوسی.
، مستأصل کردن. محاصره کردن. در تنگنا قرار دادن: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد، و محمدزبیده را درپیچیده بودند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید... (تاریخ بیهقی).
، انعکاس صوت از هر سوی. طنین آواز. پیچیدن آواز در کوه یا در گنبدهای مسجد و مانند آن، منحرف شدن:
کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی.
فردوسی.
، معطوف کردن. متوجه کردن:
ببینی کنون زخم جنگی نهنگ
کز آن پس نپیچی عنان سوی جنگ.
فردوسی.
- پیچیدن با کسی، به پر و بای کسی پیچیدن، بدرفتاری کردن با او. سختگیری کردن باوی. پیچیدگی با او. سخت گرفتن:
بخت اگر یارست باسلطان بپیچ
بخت اگر برگشت صد سلطان بهیچ
- پیچیدن سر، دوار. بچرخ آمدن سر:
دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد از این آبکند و لوره و جرّ.
عنصری.
- روی پیچیدن، برگشتن از. گریختن. روی برگاشتن. پشت بدادن:
بدانست سرفه که پایاب اوی
ندارد، غمین گشت و پیچید روی.
فردوسی.
- سر از فرمان کسی پیچیدن، عصیان آوردن:
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا