جدول جو
جدول جو

معنی پی

پی
(پَ / پِ یِ)
برای . بهر. ل . جهت . علت . واسطۀ. سبب :
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم.
فردوسی.
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.
فردوسی.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست.
ناصرخسرو.
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
پی تبرک هرکس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
سوزنی.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما.
خاقانی.
پی ثنای محمد برآرتیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی.
یا چو غربیان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
نظامی.
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد و با اندر جهات.
مولوی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
مولوی.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.
مولوی.
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب.
مولوی.
سایۀ قچ را پی قربان مکش.
مولوی.
- از پی (ز پی) ، بعلت. از بهر. بسبب. از برای. جهت. بواسطۀ: از پی فلان کار یا چیز، از برای آن. (برهان). از پی مغز خاکیان، از برای تری دماغ آدمیان. (آنندراج) :
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو.
(منسوب به رودکی).
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتردیش.
رودکی.
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.
فردوسی.
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
فردوسی.
همه از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار.
فردوسی.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش.
فردوسی.
شهنشاه ایران [گیتی] مراافسر است
نه پیوند او از پی دختر است.
فردوسی.
سواران و گردان ایران زمین
همه بردشان از پی جنگ و کین.
فردوسی.
که ضحاک را از پی خون جم
ز جنگ آوران جهان کرد کم.
فردوسی.
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگاربد آراسته.
فردوسی.
بمیدان آمل دو دار بلند
زدند از پی تیره دزد نژند.
فردوسی.
گر این آمدن از پی خواسته ست
خرد بیگمان نزد تو کاسته ست.
فردوسی.
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه.
فردوسی.
پس آنگاه سام از پی پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش.
فردوسی.
که آن آمدنش از پی بچه بود
نه از بهر سیمرغ اورنجه بود.
فردوسی.
شما را کنون ازپی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ.
فردوسی.
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
بمن داد شاه از پی مهتری.
فردوسی.
برآراست طوس از پی کارزار
بخواند آنچه بودند مردان کار.
فردوسی.
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی.
فردوسی.
رها کردشان از پی نام را
همان از پی شادی و کام را.
فردوسی.
بدو گفت این رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست.
فردوسی.
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.
فردوسی.
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
گر او از پی دین شود زشتگوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی.
فردوسی.
که ایدر من از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم.
فردوسی.
یکی از پی آنکه او [یوسف] کودک است
دگر آنکه همتای او اندک است.
فردوسی.
همانا ندانی که من کیستم
بدین رزمگه از پی چیستم.
فردوسی.
چرا برد باید همی روزگار
که گنج از پی مرد آید بکار.
فردوسی.
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت.
فردوسی.
بمانداز پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
فردوسی.
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را.
فردوسی.
بدین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد بره از پی کار کرد.
فردوسی.
که از تور بر ایرج نیکبخت
چه آمد پدید از پی تاج و تخت.
فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
فردوسی.
گرفتار شد اردوان درمیان
بداد از پی تاج شیرین روان.
فردوسی.
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
مده از پی تاج سررا بباد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
اگر نیستی از پی نام بد
و یا سوی یزدان سرانجام بد.
فردوسی.
سپر بر سر آورد بهرام گرد
تهمتن بیامد پی دستبرد.
فردوسی.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس دو چشمش مبیناد بخت.
فردوسی.
در آمدز درگاه من آن نگار
غراشیده و از پی کارزار.
علی قرط اندکانی.
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین.
فرخی.
باد خزانی ز ابر پیلان کرده است
از پی آن تا ترا کشند عماری.
فرخی.
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد.
فرخی.
کوه غزنی ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدو یابد جاه.
فرخی.
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین ؟
فرخی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست.
فرخی.
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان.
فرخی.
بر درپرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی.
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.
فرخی.
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زرّ که باشد بجوال.
فرخی.
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد.
فرخی.
چو کوه رو بمصافش نمودو بر لب رود
نمودگرد سپاه و ستاد از پی کار.
فرخی.
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زآن بت روزی جدا شدن نتوان.
فرخی.
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد.
فرخی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
مجلس او ز پی اهل ادب
بسفر ساخته همچون بحضر.
فرخی.
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند ببناگوش تو سیم.
فرخی.
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدۀ فرخ روز دهم بهمن ماه.
فرخی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتران کنند طلب.
فرخی.
آنچه او کرد بتزویج یکی بندۀ خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر.
فرخی.
از پی آن تا دهی بر نانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان.
فرخی.
گفتم که چرا چوابر خون بارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم.
عنصری.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین ونقم.
منوچهری.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی ستر خدم.
منوچهری.
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
اسدی.
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج.
اسدی.
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزوده بزرگی بکاهی همی.
اسدی.
کنون نیز هر جا که شاهی بود
و یا دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را بهم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.
اسدی.
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
ای مظفر شاه اگر چه تو نیارایی بجنگ
از پی آرایش جیش مظفر بیرون آی.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدارست.
ناصرخسرو.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.
مسعودسعد.
سپند از پی آنکه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار.
مسعودسعد.
ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
سوزنی.
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش.
سوزنی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم توخوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم.
سوزنی.
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردند
نگفتم از پی آزرم اوستاد رجیم [یعنی شیطان] .
سوزنی.
ثنانیوش وعطابخش باش از پی آنک
ثنانیوش و عطابخش راست طول بقا.
سوزنی.
بیقین دانم کان ترک ستمکارۀ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
سوزنی.
روز عمر تو باد کزپی تست
که شب انس و جان سحر دارد.
انوری.
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع در این عرصه گاه ارزان است.
انوری.
از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل.
انوری.
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.
انوری.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
انوری.
بهر پاسست مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
از پی ملک و شرع بسته کمر
پیش علم علی و عدل عمر.
سنائی.
وز پی سوزیان و از چیزش
یرحم اﷲ گوید از تیزش.
سنائی.
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل، که از گلو گرید.
سنائی.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایۀ ایزد از پی آن است.
سنائی.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندرکرد.
سنائی.
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه.
سنائی.
چون ازین گنده پیر گشتی دور
دست پیمان برآری از پی حور
زآنکه این گنده پیر شوی کش است
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است.
سنائی.
از پی ردو قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی.
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا.
خاقانی.
از پی آن پسر که خواهد بود
قرنها سعد اکبر افشانده ست.
خاقانی.
گویی اندر دامن آید پای دل
کز پی آن در سر افتادست باز.
خاقانی.
خوش جوابیست که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانیست
از پی کشت قضا چشم به نم داشتن.
خاقانی.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در پی رایت رهین.
خاقانی.
از پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده اند.
خاقانی.
اینت شهبازکز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی.
از پی یک صره زسیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصافست.
خاقانی.
بلی از پی چار منزل گرفتن
نه از فقر سرمازدائی نبینم.
خاقانی.
بگذر از فلسفی که از پی چرخ
شاید ار فلس فی نمی شاید.
خاقانی.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
خاقانی.
که گفته ست فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم ز عقاب.
خاقانی.
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان بخراسان یابم.
خاقانی.
هستم باد گشته سراز پی نیستی روان
هستی هر تنم ولی نیست تنم دریغ من.
خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
خاقانی.
ببند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
انت فیهم بتو رب خوانده و ما کان اﷲ
کی عذاب از پی ما کان بخراسان یابم.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمۀ حیوان نیافتم.
خاقانی.
خاقانی از پی تو سراندازد ار چه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده ای.
خاقانی.
چتر با رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سراندازیم.
خاقانی.
از پی آن تا حصار غم بگشایی
جام سوار آمد و پیاده قنینه.
خاقانی.
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر، از پی این کار زاده ای.
خاقانی.
از پی تعویذ جانها عاشقان
آب و مشک و زعفران آمیخته.
خاقانی.
وز پی آن تا کند جامۀ بختش سپید
میکند از قرص ماه قرصۀ صابون فلک.
خاقانی.
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است.
خاقانی.
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغیست فربه از پی قربان صبحگاه.
خاقانی.
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس، شام پلاس مصاب.
خاقانی.
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی حربۀ قصاب.
خاقانی.
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته.
نظامی.
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
بدرگاه شاه از پی پای رنج.
نظامی.
خورشهای شاهانۀمشکبوی
طبقهای مشک از پی دست شوی.
نظامی.
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان.
نظامی.
پردۀ سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست.
نظامی.
شنیدم کز پی یاری هوسناک
بماتم نوبتی زد بر سر خاک.
نظامی.
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن.
نظامی.
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگرگوشۀ عدوت آزور.
کمال اسماعیل.
چو جان خصم ترا در ازل پدید آورد
بیافرید خدا از پی عذاب آتش.
سیف اسفرنگ.
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندانست.
اثیر اومانی.
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.
مولوی.
شراب از پی سرخ رویی خورند
وزو عاقبت زردرویی برند.
سعدی.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی.
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت، یکی زشت نام.
سعدی.
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندرسرا بوستان.
سعدی.
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست
که فرق نیست میان دو نوع بسیاری.
سعدی.
نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین از پی خدمت بمیان بستن. (گلستان).
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
(گلستان).
مکن تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و زخار رطب.
ابن یمین.
هر کسی را ز پی کار دگر ساخته اند.
ابن یمین.
بخاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
عقل اگر داند که دل در بندزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.
حافظ.
ملک دنیاز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که بویران گذرد.
قاآنی.
- ، بهر. خور. در. از پی . از در، در خور. صالح برای . سزاوار. بابت :
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.
(از فرهنگ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار).
، عوض . بجای :
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن.
مولوی
لغت نامه دهخدا