بادی بود که از دهان بدرآرند برای کشتن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن. پفو. فوت. دم. باد: معاذاﷲ که من نالم ز چشمش وگر شمشیر بارد ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخج هم کردن توانش. یوسف عروضی (از لغت نامۀ اسدی چ پاول هورن). هر که درسر چراغ دین افروخت سبلت پف کنانش پاک بسوخت. سنائی. خط بمن انداخت گفت خوه برو خوه نی کشت چراغ امید من به یکی پف. سوزنی. از پف هر ناقص این چراغ نمیرد نورالهیش ضامن است باتمام. اثیر اخسیکتی. کاین چراغی را که هست او نوردار از پف و دمهای دزدان دور دار. مولوی. کی شود دریا بپوز سگ نجس کی شود خورشید از پف منطمس. مولوی. - امثال: به پفی مشتعلند و به تفی خاموشند. کسی که از شیر سوخت دوغ راپف کرده خورد. ، آماس. ورم