پول ریزه باشد بغایت تنک و کوچک. (فرهنگ جهانگیری). گویند زری باشد قلب در نهایت نازکی و کوچکی. (برهان قاطع). پول خرد از مس یا برنج. پشیز. پشی. فلس. درم زبون. پول سیاه، چیزی را گویند از برنج و امثال آن در نهایت تنکی که مابین دسته و تیغۀ کارد وصل کنند. (برهان قاطع). چیزی است که میان تیغه و دستۀ کارد وصل کنند برای استواری. (فرهنگ سروری). حرشف، پشیزۀ کارد و شمشیر. (منتهی الارب)، درم ماهی را نیز گویند و بعضی گفته اند پشیز فلس و پشیزه درم ماهی باشد چه ها برای نسبت آمده. (فرهنگ رشیدی). درهم ماهی. فلس ماهی. درمغۀ ماهی بود. (اوبهی) : یکی پیکر بسان ماهی شیم پشیزه بر تنش چون کوکب سیم. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). تخت ملک است و مسند شاهی کوه ازو پر پشیزۀ ماهی. سنائی (در صفت اسب). سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند پشیزه داغ شود بر مسام ماهی سیم. انوری. سهف، حرشف، پشیزۀ ماهی. (منتهی الارب)، چرمی باشد که بر دامن خیمه دوزند و ریسمانی بدان گذرانند. (برهان قاطع). چیزی است، (ظ: چرمیست ؟) که در دامن خیمه دوزند تا پایزه بدان استوار کنند. (فرهنگ سروری) : اقتفاء، بازدوختن توشه دان و پشیزه را میان دو پشیزۀ آن درآوردن.کلیه، پشیزه ای که بر توشه دان و جز آن دوزند. (منتهی الارب)، آنچه از آهن بر در و تخته کوبند زینت را. آهنی که بر روی در یا تخته پوشند بصورت سوسماری یا کتیفی. ضبّه. کتیف. کتیفه: تضبیب، پشیزه بر در زدن. (مجمل اللغه)، فلس سیمین یاآهنین بر عنان اسب. (السامی فی الاسامی). زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جداجدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید: چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن. شهید (در صفت آتش سده). چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزه های کمر فرخی. چنانکه بر سپر خیزران پشیزۀ سیم حباب و دایرۀ آب و قطرۀ باران. کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری). - پشیزه پشیزه، پوسه پوسه: پشیزه پشیزه تنش همچو نیل از آن هر پشیزه مه از گوش پیل. اسدی. - پشیزۀ خرما، چیزی خرد است که بر بن خرماست. دمچۀ خرما: ثفروق، پشیزۀ سر خرما. فسیط،پشیزۀ سر خرما و دمچۀ خرما. (منتهی الارب). - پشیزه نشان، پولک نشانده. و نیز رجوع به پشیز شود