جدول جو
جدول جو

معنی پشیزه - جستجوی لغت در جدول جو

پشیزه
پولک، پولک های ریز فلزی که به جامه یا چیز دیگر بدوزند
در علم زیست شناسی فلس هر یک از واحدهای شاخی استخوانی یا غشایی نازکی که روی بدن برخی مهره داران مانند ماهی ها را می پوشاند
تصویری از پشیزه
تصویر پشیزه
فرهنگ فارسی عمید
پشیزه
(پَ زَ / زِ)
پول ریزه باشد بغایت تنک و کوچک. (فرهنگ جهانگیری). گویند زری باشد قلب در نهایت نازکی و کوچکی. (برهان قاطع). پول خرد از مس یا برنج. پشیز. پشی. فلس. درم زبون. پول سیاه، چیزی را گویند از برنج و امثال آن در نهایت تنکی که مابین دسته و تیغۀ کارد وصل کنند. (برهان قاطع). چیزی است که میان تیغه و دستۀ کارد وصل کنند برای استواری. (فرهنگ سروری). حرشف، پشیزۀ کارد و شمشیر. (منتهی الارب)، درم ماهی را نیز گویند و بعضی گفته اند پشیز فلس و پشیزه درم ماهی باشد چه ها برای نسبت آمده. (فرهنگ رشیدی). درهم ماهی. فلس ماهی. درمغۀ ماهی بود. (اوبهی) :
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
تخت ملک است و مسند شاهی
کوه ازو پر پشیزۀ ماهی.
سنائی (در صفت اسب).
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی سیم.
انوری.
سهف، حرشف، پشیزۀ ماهی. (منتهی الارب)، چرمی باشد که بر دامن خیمه دوزند و ریسمانی بدان گذرانند. (برهان قاطع). چیزی است، (ظ: چرمیست ؟) که در دامن خیمه دوزند تا پایزه بدان استوار کنند. (فرهنگ سروری) : اقتفاء، بازدوختن توشه دان و پشیزه را میان دو پشیزۀ آن درآوردن.کلیه، پشیزه ای که بر توشه دان و جز آن دوزند. (منتهی الارب)، آنچه از آهن بر در و تخته کوبند زینت را. آهنی که بر روی در یا تخته پوشند بصورت سوسماری یا کتیفی. ضبّه. کتیف. کتیفه: تضبیب، پشیزه بر در زدن. (مجمل اللغه)، فلس سیمین یاآهنین بر عنان اسب. (السامی فی الاسامی). زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جداجدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید:
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن.
شهید (در صفت آتش سده).
چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزه های کمر
فرخی.
چنانکه بر سپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب و دایرۀ آب و قطرۀ باران.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
- پشیزه پشیزه، پوسه پوسه:
پشیزه پشیزه تنش همچو نیل
از آن هر پشیزه مه از گوش پیل.
اسدی.
- پشیزۀ خرما، چیزی خرد است که بر بن خرماست. دمچۀ خرما: ثفروق، پشیزۀ سر خرما. فسیط،پشیزۀ سر خرما و دمچۀ خرما. (منتهی الارب).
- پشیزه نشان، پولک نشانده. و نیز رجوع به پشیز شود
لغت نامه دهخدا
پشیزه
پول ریزه باشد به غایت تنگ وکوچک، پول خرد
تصویری از پشیزه
تصویر پشیزه
فرهنگ لغت هوشیار
پشیزه
((پَ زِ))
پولک فلزی ریز که بر جامه یا هر چیز دیگر بدوزند، چیزی است از برنج و امثال آن که مابین دسته و تیغه کارد وصل کنند برای استواری، چرمی که در دامن خیمه دوزند و پایزه بدان استوار کنند، آن چه از آهن که برای زینت بر در و تخ
تصویری از پشیزه
تصویر پشیزه
فرهنگ فارسی معین
پشیزه
پشیز، پولک، فلس، صحیفه، ورقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پایزه
تصویر پایزه
طناب خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند، چیزی که عنان اسب را به آن ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشیز
تصویر پشیز
پولک، فلس
سکۀ مسین کم ارزش که در زمان ساسانیان رایج بوده، پول فلزی بسیار کم ارزش، سکۀ کم بها، پول خرد کم ارزش، فلس، پرپره، پاپاسی، پول سیاهبرای مثال سخن تا نگویی به دینار مانی / ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی (ناصرخسرو - ۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
مهمل ریزه، چنانکه میزه: ریزه پیزه، ریزه میزه
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پیز. شهر مرکزی ایالتی بهمین اسم در خطۀ توسکانه از ایتالیا. کنار نهر آرنز و 11 هزار گز بالاتر از مصب همین رودخانه و در 80هزارگزی مغرب شهر فلورانس واقعشده است. دارالفنون آن مشهور آفاق است و رصدخانه و کتابخانه و باغ نباتات و موزۀ تاریخ طبیعی و موزه های دیگر، مدارس کوران و کران و مدارس متوسطۀ داخلی وخارجی بسیار و آکادمی صنایع نفیسه دارد. این شهر درقرون وسطی بسی بزرگتر از این بود و 150000 تن سکنه داشت. پیزه یکی از بلاد بسیار قشنگ ایتالیاست کلیساهاو کاخها و ابنیۀ بسیار مشهور و رصیفهای زیبا و دلکش دارد. برجی 59گزی در این شهر دیده میشود که گالیله تجارب قوه ثقل را در اینجا بموقع اجرا گذارده است. این شهر به وسیلۀ خط آهن با فلورانس مربوط میباشد و در جوار آن حمامهای آب معدنی گوگرددار موجودست. آنجا مسقط رأس گالیلۀ نامبرده و بسیاری از مردمان مشهور بوده است. شهر بسیار قدیم است بعد از رومیان بدست گوتها ویران گشت، سپس ترمیم شد و در سال 888 میلادی بشکل یک جمهوری جداگانه درآمد، مدتی مدید یکی از پررونق ترین نقاط ایتالیا از لحاظ تجارت بود و با جنوه (ژن) رقابت میکرد. در آن زمان جزیره کورس و جزیره ساردنی و بسیاری از جزائر و اراضی دیگر تحت تصرف جمهوری پیزه بود، سپس از تصرف آن بیرون آمد و مدت مدیدی مشغول زد و خورد با سایر دول ایتالیا گردید و بدفعات تابع دول نیرومند گشت و پس از استرداد استقلال خود نیززمانی سرگرم منازعات داخلی شد. در ابتدای قرن 15 میلادی تابع حکومت فلورانس گردید و از آن زمان باز از توسکانه مجزا نگشته است. در سال 1409 میلادی یک محفل روحانی در پیزه انعقاد یافته است. (قاموس الاعلام ترکی)
نام ایالتی به ایتالیا و آن از طرف شمال به ایالت لوکه و از طرف مشرق به ایالت فلورانس و سیانه و از جانب جنوب به ایالت گروستو و از سوی مغرب بدریای لیگوریا محدود و محاط میباشد. شهر لیوورنو با نقاط همجوارش در این ساحل واقع شده لیکن اداره اش مجزاست. مساحت آن 3123هزارگز مربع میباشد و نقاط داخلیش کوهستانی است و در سواحلش جلگه ها امتداد دارند. دو نهر آرنو و سرکو در این سرزمین جریان دارند. خاکش حاصلخیز و منبت میباشد محصولاتش عبارتست از: حبوبات متنوعه، انگور، توت، سبزه و غیره. در مصب نهرها مردابهائی دیده میشود و بهمین لحاظ هوایش سنگین است. مرغزارها و چمنزارهای بسیار دارد. از نظر صنایع عقب مانده است فقط دارای چند کار خانه کرباس بافی و ابریشم بافی است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
سکۀ مسین ساسانیان، شصت یک درم است: و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی) ، پول ریزۀ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. درم برنجین. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چیزی باشد که بجای درم رود. (لغت نامۀ اسدی). درم بد مسین بود بی قیمت. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بمعنی فلس و پول ریزۀ کوچک که از مس باشد ظاهراً آن است که در دیار ما عالمگیری مشهور است. (غیاث اللغات). خرد و کوچکترین پول سیاه در قدیم که از برنج بوده. پول کوچک مسین کم بها. پول ریزه باشد که از مس یا برنج سازند. پشیزه. پشی. فلس. درم زبون. پول ریزۀ کم ارز. پول سیاه. منغرٌ. منغرک. جندک. تسو. طسوج. سکّۀ خرد. قاز. (در تداول عوام). پاپاسی:
چه فضل میر ابوفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی (از لغت نامۀ اسدی).
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آئین نه دین.
فردوسی.
ز داد تو هر ذره مهری شود
زفرّت پشیزی سپهری شود.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد
برآمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد زر و گشت پیدا پشیز.
فردوسی.
بویژه ز بهرام و زریونیز
همی جان خویشم نیرزد پشیز.
فردوسی.
از این هر چه گفتم مخواهید چیز
وگر کس ستاند از آن یک پشیز.
فردوسی.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
و اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب و درس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415).
همی تا بود جان توان یافت چیز
چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز.
اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی).
پشیزی بدست تو بهتر بسی
ز دینار بر دست دیگر کسی.
اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی).
که ای بانوی مصر و جفت عزیز
فکنده زر و برگرفته پشیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیز مسینی.
ناصرخسرو.
بفعل وقول همان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
پیری ای خواجه یکی خانه تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر جا که دوم
بل یکی پایه پشیزست که تا یافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم.
ناصرخسرو.
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند.
ناصرخسرو.
گرچه بخرد کسی پشیز به دینار
هر دو یکی نیستند سوی حکیمان.
ناصرخسرو.
چون سوی صراف شوی با پشیز
رانده شوی و خجلی بر سری.
ناصرخسرو.
خیره بدادی به پشیز جهان
درّ گرانمایه و دینار خویش.
ناصرخسرو.
پشیزی که امروز بدهی ز دل
به درهمت بدهند فردا بدل.
ناصرخسرو.
مردم بی تمیز با هشیار
بمثل چون پشیز و دینارند.
ناصرخسرو.
از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرّد دیناری.
ناصرخسرو.
تا تو ز دینار ندانی پشیز
به نشناسی غل از انگشتری.
ناصرخسرو.
گر مایه جویست یا پشیزی.
ناصرخسرو.
پیش طبعت حدیث دریا، راست
هست در پیش کان حدیث پشیز.
انوری.
گر بدیدی زآینه او یک پشیز
بی خیالی زو نماندی هیچ چیز.
مولوی.
بچشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن بدستش پشیزی نبود.
سعدی (بوستان).
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی بهیچ.
سعدی (بوستان).
چنان روزگارش بکنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند.
سعدی.
آنراکه به کیسه نیست چیزی
خواری کشد از پی پشیزی.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
قاشی، پشیز هیچکاره. (منتهی الارب) ، سهم و حصۀ کوچک. ذرّه:
سپاه ترا کام و راه ترا
همان ژنده پیلان و گاه ترا
چو صف برکشیدم ندارم بچیز
نیندیشم از لشکرت یک پشیز.
فردوسی.
سرآوردم این رزم کاموس نیز
درازست و نفتاد از او یک پشیز.
فردوسی.
، سکۀ قلب:
تو ایرانیان را بفرمای نیز
که تا گوهر آید پدید از پشیز.
فردوسی.
، فلس ماهی. درم ماهی. پولک ماهی. حرشف. (منتهی الارب).
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم.
معروفی.
جرّی ماهی است دراز و املس که پشیز ندارد. (منتهی الارب) ، گلها از زر و سیم که بر دوال کمر دوزند زینت را. نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند:
چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزهای کمر.
فرخی.
- پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم نداشتن:
تا تو ز دینار ندانی پشیز
به نشناسی غل از انگشتری.
ناصرخسرو.
- به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و بی قدر بودن. سخت ناچیز بودن:
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کز او یاد کردن نیرزد پشیز.
فردوسی.
همی از درت بازگردد بچیز
همه چیز گیتی نیرزد پشیز.
فردوسی.
چنین گفت کاکنون شودآگهی
بدین ناجوانمرد بی فرّهی
که موبد بزندان فرستادچیز
تن و جان بر او نیرزد پشیز.
فردوسی.
جهان را بدیدیم چیزی نیرزد
همه ملک عالم پشیزی نیرزد.
؟
و نیز رجوع به پشیزه شود
لغت نامه دهخدا
در چهارفرسخ و نیم غربی دشت است. (فارسنامۀ خطی ناصری)
لغت نامه دهخدا
(یِ زَ / زِ)
مرکب از بله + قولاغ ترکی بمعنی گوش، بله گوش. که جانب وحشی لالۀ گوش او بیش از حد عادی شخ و ایستاده است. تنابزیست مردم قزوین را. بمزاح، قزوینی. قزوینی بله قولاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله گوش شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: ’و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.’ و از آنچه خواندمیرراجع به پایزۀ غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحۀ 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفادمیشود که پایزه و پایژۀ مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزۀ سر شیر از همه پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدندو بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان ’تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک وشحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدهالعمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنۀ سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلۀ آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاه متوسطالحال پایزۀ کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بودترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا (نا) نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.’: و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهه خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهه امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغافرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمودو یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی) .و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند ودر پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامعالتواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه درباره او نافذ گشته. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی).
ایلچی آمده و خلعت (خان) آورده
یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
- پایزه دادن، مثال دادن. فرمان دادن: قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزۀ سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزۀ سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزۀ سرشیر و یرلیغداد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پشیزه نشان
تصویر پشیزه نشان
پولک نشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشیزه پشیزه
تصویر پشیزه پشیزه
پوسه پوسه پوسته پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیزه
تصویر پیزه
مقعد مخرج
فرهنگ لغت هوشیار
پول کوچک مسین یا برنجین کم بها پول ریزه نازک بسیار تنک رایج قاز پاپاسی پشیزه پشی جندک تسو طسوج، سکه مسین ساسانیان، فلس که شست تای آن یکدرم بوده است، سکه قلب، فلس ماهی پولک ماهی، گلها از زر و سیم که برای زینت بر دوال کمر دوزند نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند. یا به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و قدر بودن سخت ناچیز بودن، یا پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم ندانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
طناب خیمه که آن را در روی زمین به میخ ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشیز
تصویر پشیز
((پَ))
پول فلزی کم بها، خردترین سکه عهد ساسانیان، بشیز، سکه قلب، فلس ماهی، پولک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیزه
تصویر پیزه
((پِ زِ یا زَ))
شکم، مقعد، مخرج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
((یِ زِ))
پاچه، ریسمان خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند، چیزی که عنان اسب را بدان بندند، پایژه
فرهنگ فارسی معین
اندک، پاپاسی، پشیزه، پول خرد، پول سیاه، دینار، شاهی، عباسی، غاز، فلس، قاز، مبلغ ناچیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نهال نورسته ی گیاهان آماده نشا در خاک مانند بوته های بادمجان، گوجه
فرهنگ گویش مازندرانی
پاییزه، درخت یا گیاهی که در پاییز ثمر دهد
فرهنگ گویش مازندرانی