سر عقبه بود. (لغت نامۀ اسدی). کتل. بش. گردنه. گریوه. بند. سر کوه: سفر خوش است کسی را که با مراد بود اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش. خسروانی (از لغت نامۀ اسدی). پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570). ببزم (کذا) و به نخجیر بر کوه و دشت چنین تا پژی برز دیدار گشت بر آن تیغ پژ از بر کوهسار تکین تاش با جنگیان ده هزار ز تیغ پژ آمد بپائین کوه بصد؟ صف کین با سپه هم گروه. اسدی. در جناب تو وهم خاطر کژ راست چون لاشه بر گریوه و پژ. عمید لوبکی. پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین چو زمین لرز بومهن می بین. (صاحب فرهنگ منظومه). ، زمین پست و بلند، کوچه: از نشان دو کونۀ من غر همه پژ پرنشان پای شتر. سنائی (از فرهنگ شعوری). اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود، گل کهنه و نرم. (برهان قاطع) ، کهنه. مندرس، فژ. چرک. ریم. پلیدی. - سر پژ گرفتن، ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت. مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی: ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ. منجیک