جدول جو
جدول جو

معنی پره

پره
(پَ رَ / رِ / پَرْ رَ / رِ)
حلقه و دایرۀ لشکر از سوار و پیاده. خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرابعربی صف خوانند. (برهان). حلقۀ زدۀ لشکریان سوارو پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن:
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پرّه زدستی بدشت بهر شکار.
فرخی.
مرغ از آن پرّه برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پرّه زدند آن لشکر.
فرخی.
در میان پره در تاخت کمان کرد به زه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر.
فرخی.
گرد ایشان پره ای بستی مانند عقاب
زان برون رفت ندانست همی زایچ کنار.
فرخی.
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصدره نپرد مرغ به پر.
فرخی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.
منوچهری.
سپه پره زده همچون حصاری
حصاری گشته در وی هر شکاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
همه لشکرپره داشتند و از ددگان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند. (تاریخ بیهقی ص 513).
دو لشکر زدند از دو سو پره باز
ببد دست جنگ دلیران دراز.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 177).
پرنده جهان ز تو و در پیشت
دایم زده آز و آرزو پره.
ناصرخسرو.
بزمی است این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده بگرد بساط تو چون خیم.
مسعودسعد.
در درون پرّه افتد از برون نی
شیر و گاو آسمان روز شکارت.
انوری.
ور پره زند لشکر عزمت نبود تک
جز داخل آن نیز ردیف سرطان را.
انوری.
از سواران پرّه بسته بدشت
رمۀ گور سوی شاه گذشت.
نظامی.
، دامن. کناره. طرف:
همیدون پرّه های کوه قارن
به پیشش هم چنان آید که گلشن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بدین خیمه های تهی و چهارپای و شبانی چند منگرید که خصمان در پرۀ بیابان اند و کمین ها ساخته تا خللی نیفتد. (تاریخ بیهقی ص 493). بکتغدی حاجب و غلامان در پرّه بیابان میراندند بر اشتر. (تاریخ بیهقی ص 38). اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پرۀ بیابان اند. (تاریخ بیهقی ص 618). چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان به پره های بیابان افتند. (تاریخ بیهقی ص 631).
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرۀ بیابان برفشاند.
مولوی.
چو لشکر جمع شد در پرّۀ کوه
زمین بر گاو مینالید ز انبوه.
شرف یزدی (از فرهنگ شعوری).
، دندانۀ چرخ و دولاب. دندانۀ آسیا. پر آسیا. بال آسیای بادی. ناعره. هر یک از تخته های پهن متصل به ستونۀ آسیا که آب بدانها خورد و گردند:
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّۀ آسیا.
فردوسی.
نرگس بسان چرخ یکی ’پرّۀ’ آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی.
منوچهری.
(صف ّ ستارگان ز) بر چرخ زود گرد
چون پرّه های سیمین بر چرخ آسیا.
معزی.
بارّه پدر و مثقب و کمانه و مقل
بخط مهرۀ گردون و پرۀ دولاب.
خاقانی.
آبی است زیرپره که میگردد آسیا
سرّیست زیر پرده که میگردد آسمان.
قاآنی.
، دکلان را گویند که دوک پشم رشتن باشد، نرمۀ چپ و راست بینی. جانب وحشی هر یک از منخرین از جهت سفلی. پرۀ بینی. ارنبه. بچش. (برهان). پشک. کنفره:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش پیل وار.
سوزنی.
، جزوی از قفل را گویند که قفل را بدان محکم و مضبوط سازند. (جهانگیری). پرۀ قفل. گره قفل. دندانۀ قفل. فراشه. گرژ. شب پره. دندانۀ کلید. (فرهنگ اوبهی). شباه. شباه، افراش، پره در قفل کردن:
دو دوست چون بهم آیند همچو پرّۀ قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید.
سنائی.
گر رای روشنت نه کلید جهان بود
در کام قفل شب شکند پرّۀ نهار.
اثیرالدین اخسیکتی.
چون قفل و پرّه آلت بند است روز و شب
زان لاجرم کلید در غم نیافت کس.
خاقانی.
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پرّۀ قفل را بر کلید.
نظامی.
ناطقه بی اختیار مدح تو سازد
پرۀ قفل سخن کلید زبان را.
سیف اسفرنگ.
، فراشۀ در. کوژابند. کوژانوک، برگ خرد:
برنتوانم گرفت پرۀ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ تست
در آخر مجره اگر پرۀ کهست.
ظهیرفاریابی.
، پهلو. جنب. (برهان) :
همی پرّ بشکافت بر تیز تیر
بدان سان زند مرد نخجیرگیر.
فردوسی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره و پرّه.
ناصرخسرو.
هر یک از خانه های مرکبات که با پرده و غشائی از دیگران ممتاز است: یک پره پرتقال. یک پره توسرخ، تشنّج، در بعض لغات چون مزید مؤخری آمده است مانند: بادپره، پره زدن، پره کردن، پره داشتن، پره بستن. پره کشیدن، بمعنی گرداگرد گرفتن و حلقه زدن و چنبره زدن، و دور کردن و دایره بستن است. پرّه پرّه کردن، به پره ها جدا کردن لیمو و نارنگی و پرتقال و امثال آن
لغت نامه دهخدا