بطلیموس. روشنایی. (از برهان) (آنندراج). معناه الحربی. (آثار الباقیۀ بیرونی چ ساخائو ص 30 س 21 از یادداشت مؤلف) ، شکم. (ناظم الاطباء) : یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود تا تازه کرد یاد اوایل بدین خویش تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود. دقیقی. جهان را اولین بطنی زمی بود زمین را آخرین بطن آدمی بود. نظامی. بعصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان). - عبدالبطن، بندۀ شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دزی ج 1 ص 97). شکم پرست. (دزی ج 1 ص 97) (ناظم الاطباء). ، شکم هرچیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، درون چیزی. ج، بطنان. (آنندراج). جوف هر چیزی. (از اقرب الموارد). اندرون. نهان: روان خمر و چنگ اوفتاده نگون شده بط ز بطن خود آغشته خون. سعدی (بوستان). - القت الدجاجه ذابطنها، تخم نهاد آن مرغ. (ناظم الاطباء). بیضه نهادن ماکیان. (منتهی الارب). فی المثل: الذئب یغبط بذی بطنه لانه لایظن به الجوع ابداً و انما یظن به البطنه لعدوه علی الناس و الماشیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این مثل را برای کسی آورند که حال وی بظاهر نیک و در باطن بد باشد. (از اقرب الموارد). - القت المراه ذابطنها، یعنی زاد آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - بطن بلد، درون شهر. - بطن سماء، آن سوی آسمان که با ما دارد. (مهذب الاسماء). - بطن مکه، اندرون مکه. (مهذب الاسماء) : و هوالذی کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکه. (قرآن 24/48) ، واوست آنکه بازداشته دستهای آنها را از شما و دستهای شما را از آنها در وادی مکه. (از تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به امتاع الاسماع ص 295 شود. - بطن وادی، اندرون کوه. (از آنندراج). - ذوالبطن، پلیدی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - صاحت عصافیر بطنه، یعنی گرسنه شد (از اقرب الموارد). - طلب بطن الارض، خواستن خود را در عمق زمین پنهان کردن. (دزی ج 1 ص 97). - فی بطن السوق، مرکز. مرکز بازار. (دزی ج 1 ص 97). ، گروه کمتر از قبیله یا کمتر از فخذ و زاید از عماره. ج، ابطن و بطون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). قبیلۀ کوچک. (فرهنگ نظام). قبیله. (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). قبیلۀ خرد. (آنندراج). دسته ای از مردم کوچکتر از عماره. ج، بطون. (مفاتیح). کمتر از قبیله. (از اقرب الموارد). قسمت کوچکتر از عماره و آن کوچکتر از فصیله و آن کوچکتر از قبیله و آن کوچکتر از شعب. (منتهی الارب)، نام یکی از طبقات ششگانه قوم تازی است. (سمعانی)، طبقۀ چهارم از طبقات انساب عرب و آن طبقه ای است که انساب عماره مانند بنی عبد مناف و بنی مخزوم در آن منقسم میشوند. ج، بطون و ابطن. (از صبح الاعشی ج 1 ص 309)، پشت و نسل عتربن حبیب، بطنی است از هوازن. (منتهی الارب). بنوعتود بطنی است از طی. (منتهی الارب). عجلان، بطنی است از انصار. (منتهی الارب) : اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان برطاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی) .انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). نسب ایشان. (اسماعیلیان شبانکاره) با بطنی میرود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون. (همان کتاب ص 164). سه بطن از ایشان. (همان کتاب)، جانب درازتر پر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سوی درازتر. (مهذب الاسماء). جانب درازی پر مرغ. (آنندراج). شق درازتر پر. ج، ابطن و بطون و بطنان. (از اقرب الموارد)، زمین مغاک. ج، بطنان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب. ج، بطون. (مهذب الاسماء)، جنین. علوق. نطفه. (دزی ج 1 ص 96). نطفۀگیاه: ان ذابطن بنت خارجه اراها جاریه، کودک در شکم دختر خارجه (زوجه ام) یک دختر است و من آنرا از اینجا می بینم. (دزی ج 1 ص 7، 96)، مجموعۀ بچه هائی که ماده از یک شکم میزاید. (دزی ج 1 ص 97). چندقلو. (در تداول عوام). - نفیسه من اول بطن، زنی که برای نخستین بار وضع حمل کند. (دزی ج 1 ص 97). - هم من فرد بطن، بچه های یک شکم هستند. (دزی ج 1 ص 97). ، زمانی که از گیاهان (درختان میوه دار) سخن گویند، هر برداشت محصول را بطن نامند. (دزی ج 1 ص 97)، بطن، برای تمام آبهای زیرزمینی که در جهت جنوب بشمال جریان دارد بکار میرود. (دزی ج 1 ص 97)، قسمتی از زمین مابین نیل و سلسله جبال لیبی (آفریقا). (دزی ج 1 ص 97). - بطن یا بطن محشی یا بطن خنزیر، رودۀ خوک که از گوشت پخته انباشته شده باشد. (دزی ج 1 ص 97). سوسیس (درتداول امروز). - بطن الساق، پس زانو. (دزی ج 1 ص 97). - بطن پیچیده گوش، گوش داخلی. - بطن قلب، رجوع به ذیل قلب شود: و از اندرون دل دو گشادگی است فراخ، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و طبیبان آنرا (هریک از آن دوگشادگی را) بطن القلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - داءالبطن، جوع گاوی. جوع بقری. (دزی ج 1 ص 97). - لبطن، سرنگون شدن. (دزی ج 1 ص 97 از نویری)