جدول جو
جدول جو

معنی بردن

بردن
(تَ)
کشیدن. حمل کردن. برداشتن. با خود برداشتن. نقل کردن. منتقل کردن. (یادداشت مؤلف). اذهاب. (تاج المصادر بیهقی). مقابل آوردن. نقل کردن خواه برای خود یا دیگری و خواه با خود یا همراه و مصحوب دیگری و خواه بر پشت و خواه بر چیزی دیگر:
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری با فدم.
رودکی.
من شست بدریافرو فکندم
ماهی برسید و ببرد شستم.
معروفی.
و این (مداین) شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم).
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم.
فردوسی.
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید.
فردوسی.
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
زن از پیش او رفت و نامه ببرد.
فردوسی.
بفرمود کاین را بهر دانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.
فردوسی.
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه.
فردوسی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
خجسته.
دگر هرچه ماند ازبزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفت نعم طایفه ای بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند. (گلستان سعدی). جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببردو بنهد. (گلستان سعدی).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد.
سعدی.
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
سعدی.
- بر بردن. رجوع به بردن شود.
- بردن از جای، دور کردن و گرداندن از اعتقاد:
رای مرا این سخن از جای برد
کآب سخن را سخن آرای برد.
نظامی (مخزن الاسرار ص 42).
- بردن روزی، گرد کردن آن. نقل و جمع کردن آن:
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می برندپشه و عنقا.
سعدی.
- بردن گلوله عضوی از اعضای کسی را، مجروح کردن یا قطع کردن گلوله قسمتی از عضو را. (یادداشت مؤلف).
- پای بردن، قدم نهادن:
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی.
سنایی.
- جان بردن، کنایه از سالم در رفتن. نجات یافتن. از خطر مرگ خود را بر کنار داشتن:
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد.
فردوسی.
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری. (گلستان سعدی). اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی. (گلستان سعدی).
-
لغت نامه دهخدا