بدخو و لجوج. (ناظم الاطباء). بدخو و شریر. (آنندراج). ترش. تارش. عزور. عیذان. متدنس. عنفص. (منتهی الارب)، بدگمان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سؤظن دار. (یادداشت مؤلف)، بدنیت. بدخواه دیگران. (یادداشت مؤلف). بدباطن. بداندرون. بداندیش. بدطینت: غوزیان... مردمانی شوخ روی و ستیزکارند و بددل و حسود... و با سلاح و آلات دلیری و شوخی اندر حرب. (حدود العالم). و این مردم (مردم سودان) مردمانی اند بددل و حریص اندر کارها. (حدود العالم). همان بددل و سفله و بی فروغ سرش پر ز کین و زبان پردروغ. فردوسی. بازگشتم و گفتم بوسهل از کار بشد که سخت بددل مردی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). - بددل شدن، بدنیت شدن. بدخواه دیگران شدن: دیگرعلیه السلام فرمود قبیلۀ ازد و اشعریان بددل نشوند وایشان را غل و حقد و حسد نبود. (تاریخ قم ص 273). ازد و اشعریان و کنده از من اند عدول نکنند و بددل نشوند. (تاریخ قم ص 274). ، آنکه در نظافت سخت و دقیق است. آن که از دیدن پلیدی و آب بینی و حیوان بدصورت چون غوک و جز آن حال قی بدو دست دهد. آنکه از دیدن چیزی چرکن اشکوفه اش افتد. آنکه از دیدن چیزهای ناپاک و شوخگن دل آشوبد. (یادداشت مؤلف)