تکرار و معاودت چنانکه گویند باز بگو یعنی مکرر بگو و باز چه میگوید یعنی دیگرچه میگوید. (برهان). تکرار و معاودت کاری. (غیاث). دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). رجعت. (شرفنامۀ منیری). معاودت. (فرهنگ سروری) (رشیدی). بازگشت و تکرار و معاودت و اعاده. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 165). تکرار. (شعوری). بار دیگر. (شعوری). برگشتن. (غیاث). دوباره. مکرر. (التفهیم). دگر. چنانکه گفته اند: باز آوردی حکایت پیچاپیچ. (معیار جمالی). کرّت دیگر. دوباره. کرت دوم. وا. نیز. هم. ایضاً. بار دوم. مرهً اخری. ثم. دیگرباره. ثانیاً. بار دیگر. واپس. دیگربار. از نو. از سر نو. (ناظم الاطباء). مکرر. دیگر: دو دفعه بتو گفتم باز هم میگویم. (فرهنگ نظام) : باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود و با نبیذ فناروز. رودکی. امروز باز پوژت ایدون بتافته ست گویی همی بدندان خواهی گرفت پوژ. منجیک. و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا. بوالعباس عباسی. خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود بفترد. خسروی. اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز ننوازدت. فردوسی. بفرمود تا در گشادند باز بدان تا شود کاروان بر فراز. فردوسی. سر بدرۀ ما گشاده ست باز نباید که ماند کس اندر نیاز. فردوسی. چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو زنگ (؟). فرخی. چو روزی که باشد [ظ: آرد بخاور گریغ هم از باختر برزند باز تیغ. عنصری. آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز کامگارا کار گیتی تازه از سر گیر باز. منوچهری. باز در زلف بنفشه حرکات افکندند دهن زرّ خجسته بعبیر آگندند. منوچهری. هر کس که او بشناخت که... آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار... از گور برخیزد، او آفریدگار خویش را بدانست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). شوند از برون گرسنه با نیاز چو شب شد همه سیر گردند باز. اسدی (گرشاسب نامه). اما با این همه امنی بود و عمارتی میکردند، باز بروزگار فتور در سالی دوبار تاختن شبانکاره بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 133). خواهد که بهرام باز نزدیک منذر رود دستوری بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 75). و گفته اند کی اگر دستار شبانکاره بسیاست برداری و باز به وی دهی منت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 169). باز دیگر ره جوان شد طبع این مدّاح پیر از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر. سوزنی. باز این چه گلیم و این چه رنگست بویی نبرم همی ز شادی. انوری. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. لعبتان آمدند عشرت ساز آسمان باز گشت لعبت باز. نظامی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز بدرید بند اشتر کین دار من. مولوی. ایزدتعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند. (گلستان). بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد. سعدی (بدایع). چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی (طیبات). گردن و ریش و قدو پای دراز از حماقت حدیث گوید باز. اوحدی. پناه ملک سلیمان جمال دنیی و دین که سد ملک نبیند چو تو سکندر باز. شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 165). گر دست رسد در سر زلفین تو بازم چون گوی چه سرها که بچوگان تو بازم ؟! حافظ. دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود. حافظ. هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طرۀ تو به مضراب میزدم. حافظ.