باج و خراج را نیز گویند و به این معنی با زای فارسی هم درست است. (برهان) .باج و خراج. (غیاث) (ناظم الاطباء). خراج که آنرا باج و باژ گویند. (شرفنامۀ منیری). و باژ به زای فارسی نیز آمده. (فرهنگ سروری). باژ. باج. (رشیدی). باج. (دمزن)، گستردن. منبسط کردن. بسط دادن. پهن کردن. - از هم باز کردن، منبسط کردن (دست یا بال و امثال آن) : نوندی برافکند نزدیک زال که پرّنده شو باز کن پرّ و بال. فردوسی. گو پیلتن کرد چنگال باز برآن آزمایش نبودش نیاز. فردوسی. پیری آغوش باز کرده فراخ تو همی کوش با شکافۀ غوش. کسائی. ، فصل کردن. منفصل کردن. جدا کردن. (غیاث اللغات). دور کردن: خلوج، آن ناقه که بچه از وی باز کنند. (السامی فی الاسامی) .جدا کردن. (آنندراج). بریدن. قطع کردن: سرش را همانگه ز تن باز کرد دد و دام را از تنش ساز کرد. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر. فرخی. گفت برخیز و گاوان را باز کن. ازهر برخاست بیکدست سروی این گاو گرفت و بدیگر دست سروی دیگر و هر دو را بداشت از یکدیگر. (تاریخ سیستان) [رتبیل] سر هردو باز کرد و سوی حجاج فرستاد. (تاریخ سیستان). گفت دزدی را گرفت آن سرفراز در میان جمع و دستش کرد باز. عطار. ، قعرطه، باز کردن بنا، واچیدن بنا. ویران کردن. کوبیدن آن. باز کردن بنایی، ویران ساختن آن. قعوط. (منتهی الارب) : چو بهرام برگشت خسرو چو گرد پل نهروان سر بسر باز کرد. فردوسی. برکشیدند از زمین و باغشان سرو و سمن باز کردند از سرا و کاخشان دیوار و در. فرخی. و عباس رضی اﷲ عنه منظری بلند کرده بود، رسول صلی اﷲ علیه و سلم فرمود تا باز کردند و یک راه به گنبدی بگذشت بلند. گفت این که کرده است ؟ گفتند فلان، پس از آن هر وقت وی را دیدی در وی بنگریستی تا آنگاه پرسید به وی گفتند گنبد باز کرد. رسول صلی اﷲ علیه و سلم دل با وی خوش کرد و وی را دعا گفت... (کیمیای سعادت). از آن پس کعبه باز کردندو از نو بنا نهادند و آن را هم تاریخی کردند و این تاریخ بماند تا عهد عمر بن الخطاب. (مجمل التواریخ و القصص). و برجهای او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا خرج کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 31)، مهر برگرفتن. نامه ای را گشودن. طومار را از هم گشودن: راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند. منوچهری. ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز. نظامی. هر نوردی که زطومار غمم باز کنی حرفها بینی آلوده بخون جگرم. سعدی (خواتیم). - سر چیزی را باز کردن، گشودن آن (امثال ظرف و غیر آن) : چو کار سپاه او همه ساز کرد در گنج دیرینه را باز کرد. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم بازکرد. فردوسی. آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی). زن گفت کشته در خانه است، گفتند بیاورید.چون آوردند سر جوال باز کردند، بزی بود کشته. (قصص الانبیاء ص 17). بکلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کنند هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان. سعدی. ، زدودن. پاک کردن: تا باز کردم از دل زنگار حرص و طمع زهی هر دری که روی نهم، در فراز نیست. ابوطاهر خسروانی. صفر کن این برج ز جرم هلال باز کن این پرده ز مشتی خیال. نظامی. ، شکافتن. مجروح کردن. دریدن: نینداختی تیغ آن سرفراز نکردی جگرگاهت ای پور باز. فردوسی. و به لطافت و شفقت بر من باز کردند. (تاریخ سیستان). صیاد آن ماهی را بسلیمان داد چون شکمش باز کرد انگشتر را بیافت. (قصص الانبیاء ص 168). از آن دولت فریدونی خبر داشت زمین را باز کرد آن گنج برداشت. نظامی. ور همین سوز رود با من مسکین در گور خاک اگر باز کنی سوخته یابی کفنم. سعدی (بدایع). باﷲ ار خاک مرده باز کنند نشناسی توانگر از درویش. سعدی (از ارمغان آصفی). چو خرما به شیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست. (بوستان). گر خاک مرده باز کنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی (طیبات). بسا خاکا بزیرپای نادان که گر بازش کنی دستیست معصم. سعدی. ، مساحت کردن. پیمودن: چون از حضرت برخیزم ننشینم تا هر بدست زمین دنیا بپای باز نکنم و بدست نیارم و بفضل معبود با مقصود بخدمت نرسم، اگر در دهان مار و دیده مور بایم شد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار)، حکایت و ذکر باز کردن، داستان گفتن. قصه را پرداختن: ابوعلی حکایت باز کرد که چون آن تحف پیش صاحب بردم و از زبان ابوعلی بر سر آن عذر خواستم در زبان من آمد که ما در حمل این بضاعت مرجاه بحضرت کافی الکفاه چنانیم که کسی خرما بهجر برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 105). مقالت های حکمت باز کرده سخنهای مضاحک ساز کرده. نظامی. مگر ذکر حاتم کسی باز کرد دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد. سعدی (بوستان). ، قطعه قطعه کردن. (ناظم الاطباء). ، کسی را از شغل او عزل کردن. برکنارکردن. خلع: پس عبداﷲ بن زبیر چون نامه را برخواند او را [عبداﷲ بن حارث را] از امیری بصره باز کرد و امیری بحارث داد. (ترجمه تاریخ طبری ص 432) .چون وزارت یحیی بن خالد را صافی شد او را [جعفر بن محمد اشعث را] از خراسان باز کرد و پسرش عباس بن جعفررا بفرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و بدین سال اندر غطریف را از خراسان باز کرد و امیری خراسان حمزه بن مالک را داد. (ترجمه طبری بلعمی). و همه بر آن بودندکه عثمان را از خلیفتی باز کنند و خلیفۀ دیگر بنشانند. (ترجمه طبری بلعمی). نزدیک سپاه آمد [بهرام چوبینه] و گفت شرم ندارید ای سرهنگان و بیم از خدای ندارید که ملک خویش هرمز را با آن همه داد او را از ملک باز کردید و خویشتن را رسوا کردید. (ترجمه طبری بلعمی). - آب باز کردن، آب انداختن به حوض و غیره. - از شیر باز کردن، فطام. (منتهی الارب). بازگرفتن کودک از شیر: همی داشتندش چنین چارسال چو شد سیر شیر و پراکند یال به دشواری ازشیر کردند باز همی داشتندش به بر بر نیاز. فردوسی. جهان دختر خواجگی را همی بدو داد چون باز کرد از لبن. فرخی. طفل جان از شیر شیطان باز کن بعد از آنش با ملک انباز کن. مولوی. - باز کردن از خواب، بیدار کردن: باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت دزدانند و آمد پای پش. رودکی. - باز کردن از سر خود، از چنگ کسی با لطایف الحیل رها شدن. مصدع را از خود دور کردن. - باز کردن باد ابر را از هوا. لفاء. (منتهی الارب). - باز کردن جامه و کفش و غیر آن، بیرون آوردن آن. اعراء. (منتهی الارب). کنار نهادن. بیکسو گذاشتن: دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدرۀسبز باز کرد از بر. فرخی. در شب آن بت زرین را بیاورد و آن همه جوهرها از وی باز کرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). گفت این عروس است در به روی بخفت و چادر از روی باز کرد. (کیمیای سعادت). درویشی را دیدم که می آمد و من هنوز پای افزار باز نکرده بودم. (اسرارالتوحید ص 135). بتان از سر سراغج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. بر او دست خود راسبک تاز کرد و از انگشتش انگشتری باز کرد. نظامی. نوشیروان سلاح از خویش باز کرد و تنها پیش ایشان راند. شمشیرها برکشیدند و انگشتری از دست ایشان باز کردند. (تاریخ سیستان). سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد. سعدی (بوستان). - باز کردن چشم و گوش کسی، کسی را بیدار کردن و آگاه ساختن. بر معلومات و اطلاعات کسی افزودن. - باز کردن حساب در بانک یا مؤسسه ای شبیه به آن، سپردن پول در بانک و باز گرفتن آن بوسیلۀ امضاء چک و اوراق دیگر. (لغات فرهنگستان). - باز کردن درز دوخته را، خرم. باز کردن درز را، تخریم. (منتهی الارب). - باز کردن روزه، افطار کردن. شکستن روزه. گشادن روزه: بجان داروی شیرین ساز کردی ولی روزه بشکر باز کردی. نظامی. - باز کردن گره (و امثال آن) ، حل آن. گشادن آن. نقض. (منتهی الارب) : یکی از طبیعی سخن ساز کرد یکی از الهی گره باز کرد. نظامی. از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین گر باز کنند از شکن زلف توتابی. سعدی (طیبات). - باز کردن گل از درخت، یا میوه از شاخ، چیدن آن. قطف. اجتناء. (منتهی الارب) : پس هر یکی بلگی از درخت انجیر باز کردند. (ترجمه تفسیر طبری). از درختان بسیار ترنج و شاخهای با بار باز کردند و بیاوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). و آن میوۀ آن درختی که بانگ میکرد که مرا باز کنید... (قصص الانبیاء). درختی دیدند که میوه های آن فریاد میکردند که بیائید و ما را باز کنید. (قصص الانبیاء). تا زرد نشود [حنظل] و سبزی پاک از وی نرود باز نباید کرد... او را وقت غایب شدن ثریا باز باید کردن و گروهی گفته اند که هرگاه ثریا با دل شب برآید وقت رسیدن و باز کردن وی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا صاحب دست یازید و از درخت سیبی باز کرد، گفت این نه فعل من است ؟ ابواسحاق گفت اگر فعل تست باز همانجا دوساند. صاحب خاموش شد. (تاریخ طبرستان). دست یازید و آن گل باز کرد و بمن داد. (تاریخ طبرستان). - باز کردن گوشت از استخوان، جداکردن آن، لحب. محج. التجاء. لحم. (منتهی الارب) : باز کردی بتیغ روز شکار کرک را استخوان و شاخ و عصب. فرخی. - باز کردن موی، بریدن آن. چیدن موی. ازالۀ موی. ستردن موی. عق، موی باز کردن. (تاج المصادر بیهقی) : و سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و نطفۀ مصطفی از آن حور بود و هر فرزندی که آوردی آن را موی باز نکردی. (قصص الانبیاء ص 29). گفت [یعقوب لیث] تا جعد و طرۀ او باز کنند. (تاریخ سیستان). و آنجا که ماده غلیظ و عسرباشد نخست موی سر باز کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وموی سر زودازود باز کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). موی روباه خواستم در شعر تا زمستان بخود فراز کنم موی داده نشد بده باری سیم چندان که موی باز کنم. انوری. تراشنده استادی آمد فراز بپوشیدگی موی او کرد باز. نظامی. چو موی از سر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد. نظامی. اینک شهر و پادشاه تسلیم کردم و خود موی باز میکنم و بخانگاهی میشوم و به عذر گذشته مشغول. (تاریخ سلاجقۀ کرمان لمحمد بن ابراهیم). - پوست باز کردن، جدا کردن پوست. سلخ. (منتهی الارب). تراشیدن پوست: رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان. فرخی. چو کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه عجب هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار. انوری. و پوست آن [پوست بقم] به تیشه باز کنند. (فلاحت نامه). - پوست باز کردن گوسفند، پوست کندن، جدا کردن: مادرش [عبداﷲ] گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187). - چشم باز کردن، بیدار شدن. چشم گشودن. نگریستن. دیدن. نگاه کردن: جهانجوی چون چشم را باز کرد بگردان گردنکش آواز کرد. فردوسی. چشم دلت از خواب غفلت باز کن زنگ جهل از دل بدانش بازرند. ناصرخسرو. مکن چشم بر بدمنش باز و گردش مگرد و مشو تا توانی فرازش. ناصرخسرو. چشم دل باز کن ببین ره خویش تا نیفتی به چاه چون نخجیر. ناصرخسرو. دیده باز کرد و بخندید. سعدی (گلستان). روی تو مبیناد دگر دیدۀ سعدی گر دیده بکس باز کند روی تو دیده. سعدی (طیبات). سعدی چراغ می نکشد در شب فراق ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست. سعدی (بدایع). چشم رضاو مرحمت بر همه باز میکنی چونکه ببخت من رسد اینهمه ناز میکنی. سعدی (طیبات). - خو باز کردن، ترک عادت کردن: عادتم کرده ای بخلعت خویش عادت کرده باز نتوان کرد. مسعود سعد. باز کرده ز شوربا خوردن اندر این چند روز عادت و خو. سوزنی. و از عادت خویش در تهییج فتنه و اغوای عوام خوی باز کند. (ترجمه تاریخ یمینی). - دست باز کردن، آغوش گشودن: پس دست باز کرد و خواجه طاهر را در برگرفت و در رباط برد. (اسرارالتوحید ص 306). - دهان باز کردن، گشودن دهان: دهان باز کرده ست بر ما اجل تو گوئی یکی گرسنه اژدهاست. ناصرخسرو. - ، شکفتن: باش تا غنچۀ سیراب دهن باز کند بامدادان چو سر نافۀ آهوی تتار. سعدی. - ، مجازاً سخن گفتن: صدف وار گوهرشناسان راز دهن جز بلؤلؤ نکردند باز. سعدی (بوستان). - رو باز کردن، گشودن چهره. پرده از رخ برداشتن: ای جمال کعبه رویی باز کن تا طوافی می کنم پیرامنت. سعدی (خواتیم). روی اگر باز کند حلقۀ سیمین در گوش همه گویند که آن ماهی و این پروین است. سعدی (بدایع). بتیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی بازت احترام کنند. سعدی (بدایع). - روی باز کردن، برگشتن. رو نهادن. - سر حرف باز کردن، شروع به گفتار کردن. - سر گله باز کردن، شروع به گله گذاری کردن. - فال باز کردن، سرکتاب باز کردن پرنده ای است مشهور و معروف که سلاطین و اکابر شکار فرمایند. (برهان). نام طایر شکاری. (غیاث). شهباز. (دمزن). بمعنی باز شکاری مشهور است. (انجمن آرا). بمعنی باز شکاری مشهور است و آن را بتازی بازی گویند. (آنندراج). مرغ معروف شکاری. (رشیدی). جانور درندۀ مشهور است که بکار پادشاهان بازی است (؟) (از نسخۀ خطی شرفنامۀ منیری متعلق بکتاب خانه لغت نامه). مرغ شکاری معروف و باز هم بتازی بازی است. (رشیدی). نام جانوری است شکاری مشهور. (جهانگیری) .پرنده ای است شکاری که آن را در سابق برای شکار پرندگان تربیت میکردند. از وقتی که تفنگ اختراع شد نگاه داشتن باز موقوف گشت. (فرهنگ نظام). مرغ شکاری. (شعوری ج 1 ورق 165). باز و باشه دو مرغ شکاری هستند و تمیز آنها بس مشکل است و در برهان جامع گوید: باشه زردچشم است. (کازیمیرسکی). رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود. نام مرغی است که آن را ملوک دارند. (اوبهی) (معیار جمالی). یکی از جوارح طیور: شهباز، شاهباز نوعی از آنست. مرغیست شکاری. ج، ابواز و بیزان... و یقال باز و بازان و ابواز و باز و بازیان و بواز. (قطر المحیط). باز و بازی معروف است. ج، بیزان و ابواز و بزاه. (السامی فی الاسامی). حرّ. (منتهی الارب) (دمزن) .اسم فارسی بازی است. (فهرست مخزن الادویه). بعربی بازی گویند. گوشت آن بطی ءالهضم و ردی الغذا و جاذب سموم است. (منتخب الخواص). ابوالاشعث. ابوالبهلول. ابوالسقر. ابوالاحمق. (المرصع). یکی از پرندگان و از جنس صقر و شاهین میباشد. (سفر لاویان 11: 16) (سفر تثنیه 14: 15). مصریان و یونانیان این مرغ را مقدس میدانستند بحدی که اگر کسی سهواً او رامیکشت خطای عظیمی نموده بود لکن قوم یهود بموافق شریعت او را یکی از حیوانات نجسه میدانستند. (قاموس کتاب مقدس) : منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته. رودکی. اگر بازی اندر چغو کم نگر وگر باشه ای سوی بطّان مپر. ابوشکور. تو مرگویی بشعر و من بازم از باز کجا سبق برد مرگو؟ دقیقی. ای خسرو مبارک یارا کجا بود جایی که باز باشد پرید ماغ را. دقیقی. ز شاهین و از باز و پران عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند فرمان اوی (خسروپرویز) چو خورشید روشن شدی جان اوی. فردوسی. ز مرغان همان آنکه بد نیک ساز چو باز و چو شاهین گردنفراز بیاورد (تهمورس) و آموختنشان گرفت... فردوسی. همی کرد نخجیر با یوز و باز برآمد بر این روزگار دراز. فردوسی. همه خواهند که باشند چو او و نبوند نیست ممکن که بود هرگز چون باز غراب. فرخی. شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر. عنصری. بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم که هر دو مرغیم از اصل جنس یکدیگر. عنصری. بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش بر آهو بچه یوز و برتیهو بچه باز. منوچهری. گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز. منوچهری (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). جغدکه با باز و با کلنگ بکوشد بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت. عسجدی. بگاه ربودن چون شاهین و بازی. ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). چون بهر صید راست خواهی کرد (کذا) باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). باز ملک که بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرّند. (کشف المحجوب). باز را در قفس چه کار بود جای اودست شهریار بود. سنایی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین. سنایی. باز را دست ملوک از همت عالیست جای جغد را بوم خراب از طبعدون شد مستکن. سنایی. و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ز گرد راه چو عنقا به آشیانۀ باز بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز. سوزنی. از شمس دین چه آید جز افتخار دین لابد که باز بازپراندز آشیان. سوزنی. در دور تو باز اگرچه بیمار بود از بیم تو آرزوی تیهو نکند. (از ترجمه تاریخ یمینی). کند همجنس با همجنس پرواز کبوتر با کبوتر باز با باز. نظامی. در چمن باغ چو گلبن شگفت بلبل با باز درآمد بگفت. نظامی. ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر که زاغی کرد بازش را گروگیر. نظامی. چه خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود؟ سعدی (گلستان). عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. - امثال: باز کز آشیان برون نپرد بر شکاری ظفر کجا یابد؟ ابن یمین. رجوع به سفر مربی مرد است... شود. (امثال و حکم دهخدا). باز هم باز بود ورچه که او بسته بود. (... صولت بازی از باز فکندن نتوان). فرخی (امثال و حکم دهخدا). گنجشک در دست به از باز در هواست. (فرهنگ نظام). هر مرغی که منقارش کج است باز نیست. (فرهنگ نظام). - باز از آشیانۀ بلبل پراندن، کنایه از با وصف استعداد نیکی بدی و دشمنی کردن. واله هروی گوید: از آن دهان چو جان جانگزا حدیث بگو ز آشیانۀبلبل چرا پرانی باز. (آنندراج). - جره باز، باز نر باشد. (از برهان) (آنندراج). بعضی باز سپید راگفته اند خواه نر خواه ماده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) : کسی چون بدست آورد جره باز فروبرده چون موش دندان آز. سعدی (بوستان). بر اوج فلک چون پرد جره باز که بر شهپرش بسته ای سنگ آز. سعدی (بوستان). بقید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی (بوستان). رجوع به جره شود. - طبل باز و طبلک باز، طبل کوچکی بوده است که از نواختن آن بازهای شکاری بسوی شکار خود حرکت میکردند. رجوع به حاشیۀ خسرو و شیرین چ 1 وحید ص 41 شود