آینه. مرآت. آئینه. آبگینه: آیینه عزیز شد بر ما چون نور گرفت و روشنائی. ناصرخسرو. هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینۀ صبح کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری. (منسوب به خیام). کور آیینه شناسد هیهات. خاقانی. ازصفا آیینه منظور نظرها میشود. ظهیر فاریابی. عاشق آیینه باشد روی خوب. مولوی. تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید. سعدی. تأمل در آیینۀ دل کنی صفائی به تدریج حاصل کنی. سعدی. ولیکن کی نمائی رخ برندان تو کز خورشید و مه آیینه داری ؟ حافظ. حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینۀ اوهام افتاد. حافظ. هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند چهرۀ امروز در آیینۀ فردا خوش است. صائب. هر کجا آیینه بینی صیقلش خاکستر است. قاآنی. زشت را گو روی خود را نیک کن ورنه با آیینه ات چبود سخن ؟ ؟ دوست آن است کو معایب دوست همچو آیینه روبرو گوید. ؟ - آیینه اش پاک نبودن، با تندرستی صوری، بیماری و مرضی در باطن داشتن. - در آیینۀ کسان (دیگران) دیدن، از نظر و لحاظ سود و زیان دیگران در امری اندیشیدن: اگر خواهی از زیرکان باشی در آیینۀ کسان مبین. (منسوب به نوشیروان، از قابوسنامه). - مثل آیینه، سخت مصقول. - ، سخت صافی. - ، سخت روشن. و رجوع به آینه شود آینه. سان. آئین. طریق. منوال. گونه. حال و صورت. و هرآیینه و هرآینه مرکب از هر وآینه به معنی مذکور است که به صورت مرکبه، معنی در هر حال و بهر طریق و لاجرم (زمخشری) دهد: ندارم هرآیینه از شاه راز وگرچه بخواهد ز من گفت باز. فردوسی. هرآیینه خرد داری ّ و دانی که تو امروز در شهر کسانی. (ویس و رامین). و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود هر یک از قطعات آهنین که مبارزترین پوشیدی: نماید ز آیینه پوشی سوار چو آیینۀ تیغ در کارزار. طاهر وحید. ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش آیینۀ زر بست بر این طاق مقرنس. بدر چاچی. و آینه در چهارآینه و چارآینه به همین معنی است