نم، زه، ثاد، نداوت، ندا: عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون بروی دشت و بیابان فروشده ست آغار، کسائی یا عنصری، ، آنچه ترابد از کوزه ومانند آن: از هرچه سبو پر کنی از زیر و ز پهلوش زآن چیز برون آید و بیرون دهد آغار، ناصرخسرو، از خاطرپرعلم سخن ناید جز خوب از پاک سبو پاک برون آید آغار، ناصرخسرو، ، اغر، آغال، - بدآغار، بدآغال، شوم، نحس: یکی زشت روی بدآغار بود تو گوئی بمردم گزی مار بود، ابوشکور