مانند اسیر: تا گردانم اسیروارش توزیع کنم ز هر دیارش. نظامی، ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا، یعنی او بمن گفت: اشک باریدش و نیوشه (ظ: شنوشه) گرفت باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل. ، ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است: کسی کو بپرهیزد از بدمنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. جامه اش دوزد بگوید تار نیست خانه اش سوزد بگوید نار نیست. مولوی. میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است. حافظ. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش. حافظ. ’اش’ که به آخر کلمه ملحق شود، همزۀ آن ساقط گردد: روزم از دودش چون نیم شب است شبم از بادش چون شاوغرا. ابوالعباس. ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزۀ آن بجا ماند: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی مروزی. نوبت هدهد رسید و پیشه اش وآن بیان صنعت و اندیشه اش. مولوی. و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به ’ش’شود