جدول جو
جدول جو

معنی یکتا - جستجوی لغت در جدول جو

یکتا(پسرانه)
یگانه، بی نظیر، تنها، یکی از نامهای خداوند، بی همتا (نگارش کردی: یهکتا)
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
فرهنگ نامهای ایرانی
یکتا
تنها، یگانه، بی همتا، بی مانند، بی نظیر
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
فرهنگ فارسی عمید
یکتا
یک عدد، یکی، یکدانه
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
فرهنگ لغت هوشیار
یکتا
تنها، بی نظیر، بی مانند
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
فرهنگ فارسی معین
یکتا
واحد، احد
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
یکتا
تنها، فرد، مفرد، منفرد، واحد، وحید، یگانه، بی مانند، بی نظیر، بی همال، بی همتا، یک دانه، یک عدد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکتا
یک، یک دانه، تک و تنها
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکتا
تصویر نیکتا
(دخترانه)
خوب، نیکو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یکتادل
تصویر یکتادل
یکدل، موافق، متفق، متحد، آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا، یکرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکتاپرست
تصویر یکتاپرست
آنکه خدای یگانه را پرستش کند، موحد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکتاه
تصویر یکتاه
یکتا، یگانه، یکرو، بی ریا، برای مثال با تو یکروی شد جهان در روی / با تو یکتاه شد سپهر دوتاه (مسعودسعد - ۳۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
همگی، تمامی، همه باهم
فرهنگ فارسی عمید
(یُ)
نام حرف نهم است از حروف یونانی و صورت آن این است t و آن نمایندۀ ستاره های قدر نهم باشد. (یادداشت مؤلف). یوطا. (ابن الندیم). و رجوع به یوطا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. سکنه 250 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه، جوال و جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به زبان زند و پازند کتابت و فرمان و نامه را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ جُ)
نام کوهی است در نواحی جام خراسان. (از جغرافیای سیاسی کیهان نقشۀ ص 180)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا:
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار:
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
، یکی. واحد. یگانه:
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان).
- ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106).
- یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنه 485 تن. آب آن از رودخانه تجن و چشمه است. محصول عمده برنج، غلات، پنبه، عسل و اقسام میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
کنایه است از اندک. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ / زِ رِهْ)
یکه تاز. (آنندراج). آنکه تنها بر دشمن حمله می کند. (ناظم الاطباء). رجوع یه یکه تاز شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا. یک تو:
چون سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد.
سنائی.
، یکرویه. یک جهت. متحد:
شناسی به نزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان.
فردوسی.
، راست. مستقیم:
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتاه پشت عالمیان بردرش دوتا.
سعدی.
و رجوع به یکتا و یکتای شود.
- یکتاه کردن دل، یکتا کردن دل. یک جهت کردن دل. صافی کردن دل:
ز کار خود تو را آگاه کردم
به پیکار تو دل یکتاه کردم.
(ویس و رامین).
و رجوع به ترکیب یکتا کردن دل ذیل مدخل یکتا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکتا. یکتاه. متحد. موافق:
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه یکتای دید.
فردوسی.
و رجوع به یکتاه و یکتا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکتایی بسیط
تصویر یکتایی بسیط
یکتایی ناب یکتایی سره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتایی ذاتی
تصویر یکتایی ذاتی
یکتایی زادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتایی مطلق
تصویر یکتایی مطلق
یکتایی یله
فرهنگ لغت هوشیار
یگانه بی همتا، تنها منفرد، یک رو بی ریا صافی. ازمقیدات آلات ذوات الاوتارو ازآلات موسیقی آنچ برآن وترواحدبندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
یکبارگی، تماماً، همگی، همه را با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتاپرستی
تصویر یکتاپرستی
توحید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یکا
تصویر یکا
واحد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تکتا
تصویر تکتا
منفرد، مفرد
فرهنگ واژه فارسی سره
روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع کلیجان رستاق شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
یکی، یک دانه
فرهنگ گویش مازندرانی