دهی است از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. سکنه 250 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه، جوال و جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. سکنه 250 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه، جوال و جاجیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). - به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان). - ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان). - یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106). - یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن. ، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). - به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان). - ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان). - یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106). - یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن. ، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنه 485 تن. آب آن از رودخانه تجن و چشمه است. محصول عمده برنج، غلات، پنبه، عسل و اقسام میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنه 485 تن. آب آن از رودخانه تجن و چشمه است. محصول عمده برنج، غلات، پنبه، عسل و اقسام میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا. یک تو: چون سنایی در وفا و بندگیش تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد. سنائی. ، یکرویه. یک جهت. متحد: شناسی به نزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان. فردوسی. ، راست. مستقیم: اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش یکتاه پشت عالمیان بردرش دوتا. سعدی. و رجوع به یکتا و یکتای شود. - یکتاه کردن دل، یکتا کردن دل. یک جهت کردن دل. صافی کردن دل: ز کار خود تو را آگاه کردم به پیکار تو دل یکتاه کردم. (ویس و رامین). و رجوع به ترکیب یکتا کردن دل ذیل مدخل یکتا شود
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا. یک تو: چون سنایی در وفا و بندگیش تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد. سنائی. ، یکرویه. یک جهت. متحد: شناسی به نزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان. فردوسی. ، راست. مستقیم: اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش یکتاه پشت عالمیان بردرش دوتا. سعدی. و رجوع به یکتا و یکتای شود. - یکتاه کردن دل، یکتا کردن دل. یک جهت کردن دل. صافی کردن دل: ز کار خود تو را آگاه کردم به پیکار تو دل یکتاه کردم. (ویس و رامین). و رجوع به ترکیب یکتا کردن دل ذیل مدخل یکتا شود