جدول جو
جدول جو

معنی یوغی - جستجوی لغت در جدول جو

یوغی
(غی ی)
منسوب است به یوغه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

چوبی که هنگام شخم زدن زمین روی گردن جفت گاو می گذارند و گاوآهن را به آن می بندند، برای مثال همی گفت با او گزاف و دروغ / مگر کاندر آرد سرش را به یوغ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاغی
تصویر یاغی
سرکش، نافرمان، متمرد، گردنکش
فرهنگ فارسی عمید
شیخ امام ابوعلی نورالدین حسن بن مسعود یوسی مراکشی، متوفای 1102 هجری قمری دانشمندی محقق و پرهیزگاری باعمل بود و تألیفاتی پرارج دارد، از آن جمله است: 1- شرح قصیده الدالیه، 2- قانون احکام العلم و احکام العالم و احکام المتعلم، 3- القانون، 4- محاضرات الیوس (یا کتاب المحاضرات)، 5- مشرب العام و الخاص من کلمه الاخلاص، 6- نیل الامانی من شرح التهانی، (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(یَ وی ی)
منسوب به یاء آخرین حرف هجاء. (یادداشت مؤلف). نسبت به یاء. (تاج العروس). یائی
لغت نامه دهخدا
(یُ وَی ی)
ظاهراً نام مردی است و یویّیّون از اهل ساوه بدو منسوبند و از جملۀ آنان است نصر بن احمد الیویی که حافظ ابوطاهر السلفی بعضی اناشید از وی روایت کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاج العروس چ مصر ج 10 ص 421 شود
لغت نامه دهخدا
یغ، آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق، (لغت فرس اسدی)، چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند، (ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا)، چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند، به هندی جو نامند، (از آنندراج)، چوبی است که برزیگران بر گاو بندند به وقت زمین شکافتن، (فرهنگ اوبهی)، سمیق، ارعوّه، ربقه، جغ در تداول جنوب خراسان:
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ،
ابوشکور بلخی،
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ،
ابوشکور بلخی،
چنانکه بینی تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شودیوغ را نهد گردن،
اورمزدی،
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار،
لبیبی،
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم،
ناصرخسرو،
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ،
سنایی،
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج،
سوزنی،
به پیش کوهۀ زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم،
سوزنی،
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه،
مولوی،
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟
مولوی،
صبح، یوغ آماج، سمیق، چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند، (منتهی الارب)،
- یوغ بندگی، کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام سعد بلع یکی از منازل قمر به لغت سغد و خوارزم، (از آثارالباقیه ص 240)
لغت نامه دهخدا
(وَ غا)
بانگ و خروش. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغا، جنگ. شغب و شور. جنگ و کارزار را نیز وغی نامند از جهت شور و غوغای آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وغا شود
لغت نامه دهخدا
(حا)
یوحا. نام خاخامی پرخواره. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
مثل یوحی. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به یوحاشود
لغت نامه دهخدا
(حا)
یوح. آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خور. مهر. یوح. خورشید. (یادداشت مؤلف). گاهی یوح را یوحی گویند. (از نشوءاللغه ص 28). و رجوع به یوح شود
لغت نامه دهخدا
(یُرْ)
دهی است از دیه های نخشب در ماوراءالنهر. و منسوب بدان را یوذوی گویند. از این دیه است ابواسحاق ابراهیم یوذوی که از محدثان بود و به سال 447 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پرندۀ آبی خرد و به رنگ زیبا، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ وَصْ صی ی)
مرغی است به عراق، بال آن درازتر از بال باشه، و هو اخبث صیداً أو هو الحر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بلاد سودان، ابن بطوطه گوید: رود نیل از شهر کارنجو به سوی کابره فرومی رود ... و از آنجا به یوفی و آن از بزرگترین بلاد سودان و سلطان آن از اعظم سلاطین آن کشور است و بدین شهر بجز مردم سپیدپوست داخل نمی شود زیرا آنها بجز سفیدپوستان را پیش از رسیدن به شهر می کشند، (از ترجمه رحله ابن بطوطه صص 712 - 713)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بوغ که قریه ای است از قراء ترمذ در شش فرسخی ترمذ و از آنجا است: ابوعیسی محمد بن سوره بن شداد البوغی، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(ی ی / ی)
منسوب به دوغ که به معنی شیر چربی گرفته است. (از لباب الانساب) ، منسوب به دوغ که از ماست و کره جدا شده و به آب آمیخته است، منسوب به دوغ که ماست آمیخته به آب بسیار است، کسی که در خیابانها و کوچه ها و جاهای دیگر فروختن دوغ پیشه دارد
لغت نامه دهخدا
(ی ی / ی)
احمد بن احمد بن یوسف دوغی، مکنی به ابوصادق. راوی است و از ابوبکر اسماعیلی و دعلج بن احمد و جز آن دو روایت دارد و به سال 417 هجری قمری درگذشته است. (از لباب الانساب). روات در دنیای حدیث شناسی اسلامی به کسانی گفته می شود که احادیث را از دیگران می شنوند، حفظ می کنند و به نسل های بعدی انتقال می دهند. این افراد در فرآیند گردآوری و انتشار حدیث، نقش مؤثری دارند. به ویژه در دوره های بعد از پیامبر اسلام (ص)، روات با دقت خود، موجب حفظ سنت نبوی در برابر تحریف ها و تغییرات شدند.
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
یوغ نهادن بر گردن گاو و جفت کردن گاو. (ناظم الاطباء). چوب یوغ بر گردن گاو قلبه نهادن. (آنندراج). و رجوع به یوغ شود
لغت نامه دهخدا
بی فرمان، (آنندراج)، سرکش، نافرمان، اهل طغیان، طاغی:
مطیعش را ز می پرباد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی،
نظامی،
این علم و ادراک را به دست تو میدهند می نگر که به که میدهند و از بهر چه میدهند از بهر آن تا با یاغی جنگی نه آنکه بر وی یاغی شوی، (کتاب المعارف)، یکساعت چون توانائی یافتی یاغی شدی، (کتاب المعارف)، در بادغیس به حدود رباط یاغی از لشکر یاغی معدودی چند یافتند، (لباب الالباب ص 530)، و دیگر آنکه آن جماعت از بلاد یاغی اند فرمود که هیچکس با من یاغی نیست، (جهانگشای جوینی)،
ز آنکه انسان در غنا طاغی شود
همچو سیل خواب من یاغی شود،
مولوی،
حصار قلعۀ یاغی، به منجنیق مده
ببام قصربرافکن کمند گیسو را،
سعدی،
و حال یاغی شدن محمود شاه و اشیاع او و ... عرضه داشتند، (تاریخ غازانی ص 130)، چون همواره بر گذر بود و توقف نمینمود، (اسکندر) بعد از غیبت او دیگر بار یاغی میشدند، (تاریخ غازانی ص 349)، معلوم شد که جمعی قزاونه که ایشان را در هزاره جهت آتابای در آورده بودند سر فتنه دارند و کنگاج کرده اند که یاغی شده مراجعت نمایند، (تاریخ غازانی ص 28)، اما بسبب آنکه با ولی نعمت خود یاغی شد مذموم زبانهای خاص و عام و ملوم لسانهای کرام و لئام گشت، (تاریخ غازانی ص 44)، و بعضی ولایات یاغی که نزدیک باشد، (رشیدی)،
- یاغی طاغی، سرکش و نافرمان و طغیان کننده،
- ، دشمن، (ناظم الاطباء) : به خلاف آن یاغی طاغی که ... نبخشم این ملک را مگر به خسیس ترین بندگان، (گلستان سعدی)،
،
زمین و ارض و خاک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ می ی)
منسوب به یوم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوم شود، روزانه و هرروزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیهوده گو. (غیاث) (آنندراج) :
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی، فضولی، یوفیی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
وغا در فارسی پرخاش غوغا (این واژه پارسی است بنگرید به غوغا)، جنگ، وزوز آوای کبت و مگس کارزار جنگ. بانگ و خروش شور و غوغا، شور و غوغای جنگ (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوغ
تصویر یوغ
چوبی که برگردن گاو شخم زن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوحی
تصویر یوحی
خور هور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاغی
تصویر یاغی
بی فرمان، سرکش، نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوغ
تصویر یوغ
چوبی که هنگام شخم زدن زمین بر گردن گاو می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاغی
تصویر یاغی
((غِ))
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وغی
تصویر وغی
((وَ یا و))
شور و غوغا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاغی
تصویر یاغی
سرکش
فرهنگ واژه فارسی سره
سرکش، شورشی، طغیانگر، عصیانگر، گردنکش، متجاسر، متمرد، نافرمان
متضاد: رام
متضاد: مطیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد