نام خدای تعالی نزد یهود. (یادداشت مؤلف). یهوه از آغاز نام خدای مطلق قوم موسی نبود بلکه پیش از زمان وی بنی اسرائیل او را در رأس سه گروه نیمه خدایان: کروبیون (ابرها) ، صرافیون (مارهای بالدار) و الوهیون (خدایان گله های ابری) می دانستند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 165). یهوه در انگلیسی خدا، رب ترجمه می شود، ولی هیچیک از این دو کلمه معنی دقیق یهوه نیست. یهود در قدیم این کلمه را به سبب مقدس بودن آن به طریق هزوارش ’یهوه’ می نوشتند و ’رب’تلفظ می کردند، اما اینکه معنی درست کلمه چیست، موضوعی است قابل بحث و نیز اینکه آیا صورت قدیم کلمه ’یهوه’ یا ’یهوه’ است پرسشی است که یکی بر دیگری مترتب می شود. در سفر خروج (3/14) یهوه ’منم که منم’ یا ’هستم آنکه هستم’ معنی می دهد. و شاید ’یاهو’ مخفف یهوه باشد. (قاموس کتاب مقدس). کلمه یهوه در زبان سامی از چهار حرف اصلی (ی، ه، و، ه) ساخته شده و تلفظ اصلی و ابتدایی این واژه ’یهو’ و ’یاهو’ بوده است و تلفظ یهوه ظاهراًتلفظ بعدی و ساختگی کلمه است، به معنی ابدیت و سرمدیت. بابلیها از نظر دنیای فانی و فنای کل مخلوقات ازلیت و ابدیت خداوند را با کلمه فوق بیان می کردند، ولی بیان معنی و شرح کامل این کلمه با واژه ها و الفاظ ممکن نیست. لفظ یهوه (به صورت تلفظ امروزی (ی ه و)) در فرهنگ ها و تداول تحریفی از کلمه فوق است و معنای مجازی ’سرور من’ و ’مولای من’ نیز به آن داده اند. صورتهای این کلمه را که به خط لاتین در ذیل این صفحه نقل شده است برخی صورت قدیمی فعل ’بودن’ به زبان عبری و اسم خاص ذات خداوند می دانند. از کلمه فوق دو معنی ’من هستم ذاتی که هست’ و ’من هستم ذاتی که من هستم’ استنباط می شود
نام خدای تعالی نزد یهود. (یادداشت مؤلف). یهوه از آغاز نام خدای مطلق قوم موسی نبود بلکه پیش از زمان وی بنی اسرائیل او را در رأس سه گروه نیمه خدایان: کروبیون (ابرها) ، صرافیون (مارهای بالدار) و الوهیون (خدایان گله های ابری) می دانستند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 165). یهوه در انگلیسی خدا، رب ترجمه می شود، ولی هیچیک از این دو کلمه معنی دقیق یهوه نیست. یهود در قدیم این کلمه را به سبب مقدس بودن آن به طریق هزوارش ’یهوه’ می نوشتند و ’رب’تلفظ می کردند، اما اینکه معنی درست کلمه چیست، موضوعی است قابل بحث و نیز اینکه آیا صورت قدیم کلمه ’یهوه’ یا ’یهوه’ است پرسشی است که یکی بر دیگری مترتب می شود. در سِفْرِ خروج (3/14) یهوه ’منم که منم’ یا ’هستم آنکه هستم’ معنی می دهد. و شاید ’یاهو’ مخفف یهوه باشد. (قاموس کتاب مقدس). کلمه یهوه در زبان سامی از چهار حرف اصلی (ی، هَ، و، هَ) ساخته شده و تلفظ اصلی و ابتدایی این واژه ’یَهُو’ و ’یاهو’ بوده است و تلفظ یَهْوِه ظاهراًتلفظ بعدی و ساختگی کلمه است، به معنی ابدیت و سرمدیت. بابلیها از نظر دنیای فانی و فنای کل مخلوقات ازلیت و ابدیت خداوند را با کلمه فوق بیان می کردند، ولی بیان معنی و شرح کامل این کلمه با واژه ها و الفاظ ممکن نیست. لفظ یهوه (به صورت تلفظ امروزی (ی َ هَُ وَ)) در فرهنگ ها و تداول تحریفی از کلمه فوق است و معنای مجازی ’سرور من’ و ’مولای من’ نیز به آن داده اند. صورتهای این کلمه را که به خط لاتین در ذیل این صفحه نقل شده است برخی صورت قدیمی فعل ’بودن’ به زبان عبری و اسم خاص ذات خداوند می دانند. از کلمه فوق دو معنی ’من هستم ذاتی که هست’ و ’من هستم ذاتی که من هستم’ استنباط می شود
یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، ژاژ، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، بَسباس، تَرَّهِه
نوشیدنی تیره رنگی که از دم کردن دانه های بودادۀ گیاه قهوه تهیه می شود و محرک اعصاب است، در علم زیست شناسی دانه های تیره رنگ گیاه قهوه که بو دادۀ آن را جوشانده و می نوشند، در علم زیست شناسی گیاهی درختی با برگ های بیضوی نوک تیز و گل های سفید معطر که در مناطق گرمسیر قهوۀ قجری: در دورۀ قاجار، قهوۀ آمیخته به زهر که به بعضی اشخاص می خورانیدند
نوشیدنی تیره رنگی که از دَم کردن دانه های بودادۀ گیاه قهوه تهیه می شود و محرک اعصاب است، در علم زیست شناسی دانه های تیره رنگ گیاه قهوه که بو دادۀ آن را جوشانده و می نوشند، در علم زیست شناسی گیاهی درختی با برگ های بیضوی نوک تیز و گل های سفید معطر که در مناطق گرمسیر قهوۀ قجری: در دورۀ قاجار، قهوۀ آمیخته به زهر که به بعضی اشخاص می خورانیدند
بالای هر چیزی. برج بر سر پشته و توده، سر کوه، جای گرد آمدن آب از کوه، زمین پست که شتران گمشده بسوی آن جای گیرند، میان پشت اسب یا اندک فروتر هر دو جانب از اعلای پشت یا جای برنشستۀ سوار. میان پشت اسب. (منتهی الارب). نشستنگاه سوار. (صبح الاعشی ج 2 ص 32) ، سپس کوهان. (منتهی الارب)
بالای هر چیزی. برج بر سر پشته و توده، سر کوه، جای گرد آمدن آب از کوه، زمین پست که شتران گمشده بسوی آن جای گیرند، میان پشت اسب یا اندک فروتر هر دو جانب از اعلای پشت یا جای برنشستۀ سوار. میان پشت اسب. (منتهی الارب). نشستنگاه سوار. (صبح الاعشی ج 2 ص 32) ، سپس کوهان. (منتهی الارب)
نام داه آزاد احمد بن بدر، که محدثه بود. (منتهی الارب) (آنندراج). در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
نام داه آزاد احمد بن بدر، که محدثه بود. (منتهی الارب) (آنندراج). در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
فارسی به معنی رفتار نرم و معرب آن رهوج است. (از ذیل المعرب ص 156 از لسان العجم). صاحب تاج العروس می گوید: کلمه فارسی است و عرب ’رهوج’ را از آن گرفته، به معنی رفتاری نرم و آهسته است. و ظاهراً با رهواریا رهور اشتباه کرده است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به راهوار و رهور و رهوج شود، آب راه میان محله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، جوبه، یعنی گوی در میان محله که آب باران در آن جمعگردد. ج، رهاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رهو شود
فارسی به معنی رفتار نرم و معرب آن رهوج است. (از ذیل المعرب ص 156 از لسان العجم). صاحب تاج العروس می گوید: کلمه فارسی است و عرب ’رهوج’ را از آن گرفته، به معنی رفتاری نرم و آهسته است. و ظاهراً با رهواریا رهور اشتباه کرده است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به راهوار و رهور و رهوج شود، آب راه میان محله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، جوبه، یعنی گوی در میان محله که آب باران در آن جمعگردد. ج، رِهاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رهو شود
خواهانی تن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - شهوه الحبالی، ویار (در زنان باردار). (یادداشت مؤلف). - شهوه الطین، ویار گل خوارگی. بنطا. (از یادداشت مؤلف). - شهوه کلبیه، فرط شهوت و شدت آن و حرص بر خوردن باشد چنانکه در طبیعت سگها است. (از بحر الجواهر). رجوع به شهوت کلبیه در ذیل شهوت شود
خواهانی تن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - شهوه الحبالی، ویار (در زنان باردار). (یادداشت مؤلف). - شهوه الطین، ویار گِل خوارگی. بنطا. (از یادداشت مؤلف). - شهوه کلبیه، فرط شهوت و شدت آن و حرص بر خوردن باشد چنانکه در طبیعت سگها است. (از بحر الجواهر). رجوع به شهوت کلبیه در ذیل شهوت شود
شتر مادۀ رام نرم رفتار، کمان نرم، سنگ بزرگ، پیش دالان، گنجینه، خانه خرد میان خانه کلان، یا طاق مانندی است که در آن چیزها گذارند یا سراچه ای است که بگنجینۀ کوچک ماند یا سه چهار چوب که بالای یکدیگر گستردند و در آن متاع خانه گذارند، گنجینه مانندی که در دیوار کنند، روزن و عمارتی مدور مانند گنبد یا مانند آن، سراپردۀ فنای خانه. ج، سهاء. (منتهی الارب) (آنندراج)
شتر مادۀ رام نرم رفتار، کمان نرم، سنگ بزرگ، پیش دالان، گنجینه، خانه خرد میان خانه کلان، یا طاق مانندی است که در آن چیزها گذارند یا سراچه ای است که بگنجینۀ کوچک ماند یا سه چهار چوب که بالای یکدیگر گستردند و در آن متاع خانه گذارند، گنجینه مانندی که در دیوار کنند، روزن و عمارتی مدور مانند گنبد یا مانند آن، سراپردۀ فنای خانه. ج، سهاء. (منتهی الارب) (آنندراج)
پیر و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : کهت الناقه کهوهاً، شتر ماده پیر و کلان سال گردید. (از اقرب الموارد) ، په کردن مست بر روی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هه کردن مست، و ذلک اذا استنکهت السکران فنکه فی وجهک، و به این معنی از باب فتح آید. (ناظم الاطباء)
پیر و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : کهت الناقه کهوهاً، شتر ماده پیر و کلان سال گردید. (از اقرب الموارد) ، په کردن مست بر روی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هه کردن مست، و ذلک اذا استنکهت السکران فنکه فی وجهک، و به این معنی از باب فتح آید. (ناظم الاطباء)
قهوه. خمر. (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام). شراب. (آنندراج). می. (منتهی الارب). نوعی از خمر غلیظ که بزودی شارب خود را سیر میگرداند، سکر آن محکم و قوی است. گویند: انه عبدالشهوه، اسیرالقهوه و گویند خمر را بدین نام خوانند چه شهوت و میل طعام را ببرد. (از اقرب الموارد) ، درختچه ای است از تیره روناسیان که ارتفاعش بین 2 تا 12 متر متغیر است. گلهایش سفید و با بوی مطبوع، ساقه اش استوانه ای شکل و شاخه هایش متقابلند، برگهایش ساده و بیضوی و نوک تیز و کناره های پهنک موج دار است. رنگ برگها سبز تیره و شفاف و در سطح فوقانی همراه با دو گوشوارک است. کاسه و جام گل آن شامل 5 تقسیم و پرچمهایش نیز بتعداد 5 است. میوه اش سفت و ابتداء سبزرنگ و پس از رسیدن قرمز میشود و محتوی دو دانه است هر دانۀ قهوه به اندازۀ یک نخود درشت و دارای یک سطح مستوی و یک سطح محدب است بر روی سطح مستوی یک شکاف وجود دارد. دانۀ قهوه محتوی مقداری آلبومن سخت و شاخی است (مانند هستۀ خرما). در حدود 33 نوع از این گیاه شناخته شده که در نقاط مختلف بحالت وحشی میرویند. اصل این گیاه از آفریقا و از منطقۀ سودان است و از آنجا به عربستان جنوبی در حدود قرون 14 و 15 میلادی برده شده و بعداً از آنجا به هندوستان و سپس به قارۀ جدید حمل و اکنون در برزیل بمقدار بسیار فراوان کشت میشود. میوۀ قهوه به بزرگی یک گیلاس و کمی کشیده است. دانه های قهوه بویی مخصوص و طعمی ملایم و گس دارند ولی بر اثر بو دادن بوی مخصوص و پسندیده ای پیدا میکنند. در آلبومن قهوه مقادیری مواد چرب و قند و سلولز و مواد آزته و کافئین موجود است. کافئین نخستین بار در سال 1820 میلادی توسط رونگ درآلمان بدست آمد و بعدها در سال 1861 میلادی رابطه اش با تئوبرومین که آلکالوئید موجود در چای است مشخص شد. (اثراتی مشابه یکدیگر دارند و مخصوصاً مقوی قلب هستند) در قهوۀ بوداده علاوه بر کافئین، مادۀ معطری به نام کافئون نیز وجود دارد که ماده ای است روغنی و فرار که به مقدار بسیار کم چند لیتر آب را معطر میکند. قهوۀ بوداده مدر و محرک اعصاب است و بعنوان رفع مسمومیت از تریاک و مواد مخدر دیگر حتی الکل (هنگام مستی) بکار میرود. قهوۀ سبز دارای اثر رفع اسهال و تب بر و ضد سیاه سرفه است. کافئین که آلکالوئید موجود در قهوه است فرمولش C8H10N4O2 و مقوی قلب و مدر است و در ضعف قلب و بیماریهای عفونی (ذات الریه، تیفوئید). مصرف میشود. کافئین در استعمال داخلی بمقدار 0/5تا 1/5 گرم در 24 ساعت مصرف میشود: درخت قهوه. بن. شجرهالبن. قهوه آغاجی. قهوۀ عربی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به فرهنگ نظام و گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه ص 257 شود. - قهوه خانه، جایی که در آن قهوه می پزند و چای دم می کنند. جائی که در آن قهوه و چای درست کنند و فروشند. - قهوه جوش، ظرفی فلزین چون سماوری کوچک که در آن قهوه پزند. - قهوه چی، کسی که قهوۀ مشروب میسازد. (ناظم الاطباء). کسی که قهوه طبخ کند و فروشد و اینک به کسی که چای خانه دارد و چای دم کرده به مردم میفروشد اطلاق میشود. - قهوه چی باشی، رئیس قهوه چیان دولتی. - قهوه دان، فنجان کوچک یا استکان که در آن قهوه ریزند و خورند. ظرف که قهوه در آن نگاه دارند. قوتی که در آن قهوۀ برشته کوبیده می ریزند. (ناظم الاطباء). - قهوه ای، رنگ قهوه ای، رنگی است که بسیاهی زند. - قهوه ای رنگ، برنگ قهوه ای. رنگ قهوۀ برشته. - قهوه ریز، قهوه جوش یا ظرفی که از آن در فنجان واستکان قهوه ریزند. - قهوه سرخ کن، ظرفی که قهوه را در آن بو دهند. - قهوۀ ترک، نوعی از قهوه. - قهوۀ قجری، قهوۀ مسموم که پادشاهان قاجار به کسانی که علناً کشتن آنان نمی توانستند می دادند و می خوراندند. (یادداشت مؤلف). قهوۀ زهردار که پادشاهان قجر برای کشتن کسی به او میدادند. (فرهنگ نظام). ، مجازاً بمعنی قهوه خانه و آن مکانی است که در آن بزم آرایند و قهوه می خورند. (آنندراج) : مرادر قهوه بودن بهتر از بزم شهان باشد که اینجا میهمان را منتی بر میزبان باشد. میرصیدی (از آنندراج). ، شعبه استوار. (منتهی الارب). الشعبه المحکمه. (اقرب الموارد) ، شیر بی آمیغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوی خوش یا ناخوش. (منتهی الارب). رائحه: ان فلاناً طیب قهوهالفم. (اقرب الموارد)
قهوه. خمر. (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام). شراب. (آنندراج). می. (منتهی الارب). نوعی از خمر غلیظ که بزودی شارب خود را سیر میگرداند، سکر آن محکم و قوی است. گویند: انه عبدالشهوه، اسیرالقهوه و گویند خمر را بدین نام خوانند چه شهوت و میل طعام را ببرد. (از اقرب الموارد) ، درختچه ای است از تیره روناسیان که ارتفاعش بین 2 تا 12 متر متغیر است. گلهایش سفید و با بوی مطبوع، ساقه اش استوانه ای شکل و شاخه هایش متقابلند، برگهایش ساده و بیضوی و نوک تیز و کناره های پهنک موج دار است. رنگ برگها سبز تیره و شفاف و در سطح فوقانی همراه با دو گوشوارک است. کاسه و جام گل آن شامل 5 تقسیم و پرچمهایش نیز بتعداد 5 است. میوه اش سفت و ابتداء سبزرنگ و پس از رسیدن قرمز میشود و محتوی دو دانه است هر دانۀ قهوه به اندازۀ یک نخود درشت و دارای یک سطح مستوی و یک سطح محدب است بر روی سطح مستوی یک شکاف وجود دارد. دانۀ قهوه محتوی مقداری آلبومن سخت و شاخی است (مانند هستۀ خرما). در حدود 33 نوع از این گیاه شناخته شده که در نقاط مختلف بحالت وحشی میرویند. اصل این گیاه از آفریقا و از منطقۀ سودان است و از آنجا به عربستان جنوبی در حدود قرون 14 و 15 میلادی برده شده و بعداً از آنجا به هندوستان و سپس به قارۀ جدید حمل و اکنون در برزیل بمقدار بسیار فراوان کشت میشود. میوۀ قهوه به بزرگی یک گیلاس و کمی کشیده است. دانه های قهوه بویی مخصوص و طعمی ملایم و گس دارند ولی بر اثر بو دادن بوی مخصوص و پسندیده ای پیدا میکنند. در آلبومن قهوه مقادیری مواد چرب و قند و سلولز و مواد آزته و کافئین موجود است. کافئین نخستین بار در سال 1820 میلادی توسط رونگ درآلمان بدست آمد و بعدها در سال 1861 میلادی رابطه اش با تئوبرومین که آلکالوئید موجود در چای است مشخص شد. (اثراتی مشابه یکدیگر دارند و مخصوصاً مقوی قلب هستند) در قهوۀ بوداده علاوه بر کافئین، مادۀ معطری به نام کافئون نیز وجود دارد که ماده ای است روغنی و فرار که به مقدار بسیار کم چند لیتر آب را معطر میکند. قهوۀ بوداده مدر و محرک اعصاب است و بعنوان رفع مسمومیت از تریاک و مواد مخدر دیگر حتی الکل (هنگام مستی) بکار میرود. قهوۀ سبز دارای اثر رفع اسهال و تب بر و ضد سیاه سرفه است. کافئین که آلکالوئید موجود در قهوه است فرمولش C8H10N4O2 و مقوی قلب و مدر است و در ضعف قلب و بیماریهای عفونی (ذات الریه، تیفوئید). مصرف میشود. کافئین در استعمال داخلی بمقدار 0/5تا 1/5 گرم در 24 ساعت مصرف میشود: درخت قهوه. بن. شجرهالبن. قهوه آغاجی. قهوۀ عربی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به فرهنگ نظام و گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه ص 257 شود. - قهوه خانه، جایی که در آن قهوه می پزند و چای دم می کنند. جائی که در آن قهوه و چای درست کنند و فروشند. - قهوه جوش، ظرفی فلزین چون سماوری کوچک که در آن قهوه پزند. - قهوه چی، کسی که قهوۀ مشروب میسازد. (ناظم الاطباء). کسی که قهوه طبخ کند و فروشد و اینک به کسی که چای خانه دارد و چای دم کرده به مردم میفروشد اطلاق میشود. - قهوه چی باشی، رئیس قهوه چیان دولتی. - قهوه دان، فنجان کوچک یا استکان که در آن قهوه ریزند و خورند. ظرف که قهوه در آن نگاه دارند. قوتی که در آن قهوۀ برشته کوبیده می ریزند. (ناظم الاطباء). - قهوه ای، رنگ قهوه ای، رنگی است که بسیاهی زند. - قهوه ای رنگ، برنگ قهوه ای. رنگ قهوۀ برشته. - قهوه ریز، قهوه جوش یا ظرفی که از آن در فنجان واستکان قهوه ریزند. - قهوه سرخ کن، ظرفی که قهوه را در آن بو دهند. - قهوۀ ترک، نوعی از قهوه. - قهوۀ قجری، قهوۀ مسموم که پادشاهان قاجار به کسانی که علناً کشتن آنان نمی توانستند می دادند و می خوراندند. (یادداشت مؤلف). قهوۀ زهردار که پادشاهان قجر برای کشتن کسی به او میدادند. (فرهنگ نظام). ، مجازاً بمعنی قهوه خانه و آن مکانی است که در آن بزم آرایند و قهوه می خورند. (آنندراج) : مرادر قهوه بودن بهتر از بزم شهان باشد که اینجا میهمان را منتی بر میزبان باشد. میرصیدی (از آنندراج). ، شعبه استوار. (منتهی الارب). الشعبه المحکمه. (اقرب الموارد) ، شیر بی آمیغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوی خوش یا ناخوش. (منتهی الارب). رائحه: ان فلاناً طیب قهوهالفم. (اقرب الموارد)
سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). (سخن) هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده وهذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه: که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه ای نشنوند. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. زبان پر ز یاوه روان پرگناه رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه. فردوسی. ز گفتار یاوه نداری تو شرم به دامت نیایم به گفتار گرم. فردوسی. همه یاوه همه خام و همه سست معانی از چکاته تا پساوند. لبیبی. ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی). صحبت نادان مگزین که تبه دارد اندکی فایده را یاوۀ بسیارش. ناصرخسرو. چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند که از ما همه راستان آگهند. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون حکم یزدان بر اینگونه بود ندارد سخن گفتن یاوه سود. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه درای، هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) : ای حکیمان رصدبین خط احکام شما همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه. خاقانی. همار، مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور، بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). - یاوه درایی، بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود. - یاوه دهان، بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید: بنده که خلقی بودش در نهان به بود از خواجۀ یاوه دهان. امیرخسرو. - یاوه سخن، بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای: هم بگویندی گر جای سخن یابندی مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان. فرخی. - یاوه سرا، هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف). - یاوه سرایی، هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف). - یاوه کار، بیهوده کار: سرانجام یوسف بشد خسته دل نه مانند آن یاوه کاران خجل. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه کردن سخن، بیهوده و بر باطل سخن گفتن: چو در خورد گوینده باید جواب سخن یاوه کردن نیاید صواب. نظامی. - یاوه گذاشتن، بیهوده و باطل گذاشتن: که مهر ترا یاوه نگذاشتم ز جان مر ترا دوستتر داشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گرد، هرزه گرد. بیهوده گرد: ای بیخبران که پند گویید بهر دل یاوه گرد ما را. امیرخسرو (از آنندراج). - یاوه گفتن، سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن.مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن: گر او را بد آید تو سر پیش اوی به شمشیر بسپار و یاوه مگوی. فردوسی. چنین داد پاسخ که یاوه مگوی که کار بزرگ آمده ستت به روی. فردوسی. گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری. عمادی شهریاری. - یاوه گوی، بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید: سخن را به اندازۀ مایه گوی نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی. فردوسی. که بیدادگر باشد و یاوه گوی جز از نام شاهی نباشد در اوی. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار. فرخی. زعفران خوار تازه روی بود زعفران سای یاوه گوی بود. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گربز یاوه گوی. سعدی. جوابش بگفتند کای یاوه گوی چه غم جامه را باشد ازشست و شوی. نظام قاری. - یاوه گویی، بیهوده گویی. ژاژخایی. - امثال: یاوه گویی دوم دیوانگی است. ، ناپدیدگشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) : چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست. نظامی. اسب خود را یاوه داند وز ستیز می دواند اسب خود را راه تیز. مولوی. اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چو باد. مولوی. - یاوه شدن، ضایع شدن. گم شدن: دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندرو آید شود یاوه و نهان. مولوی. - یاوه کردن، گم کردن. ازدست دادن: بدان شیر کز مام هم خورده ایم به صحبت که با یکدگر کرده ایم که یاوه مکن مهر یوسف ز دل ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل. شمسی (یوسف و زلیخا). زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست. حافظ. چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه. حاج سید نصراﷲ تقوی. - یاوه گردیدن، گم شدن: چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته باشد گشاینده اوست. نظامی. غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندرو. مولوی. - یاوه گشتن، از راه بیرون شدن. راه گم کردن: به عزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای. نظامی. - ، گم شدن. مفقود گشتن: اندر آن حمام پر می کرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت. مولوی. گفت با شه که من به دولت شاه یافتم هرچه یاوه گشت ز راه. امیرخسرو. - یاوه گشته، گم گشته. گم شده. گم: عاجز و یاوه گشته زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار. نظامی. یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند. نظامی. ، ضایع و تباه. - یاوه کردن، تباه کردن. ضایع کردن: چودیو است کت برده دارد ز راه دلت را چنین یاوه کرد و تباه. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان وروان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). تا نشناسی گهر یارخویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش. نظامی. خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر. مولوی (از جهانگیری). - یاوه گشتن، تباه شدن. از میان رفتن: نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت. مولوی. ، بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف: ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو (لیث) تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان). دریغا که بی مادر و بی پدر چنین مانده ام یاوه و خیره سر. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گذاشتن، بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن: گریزان ز من یوسف تنگدل مرا یاوه بگذاشته تنگدل. شمسی (یوسف و زلیخا)
سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). (سخن) هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده وهذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه: که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه ای نشنوند. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. زبان پر ز یاوه روان پرگناه رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه. فردوسی. ز گفتار یاوه نداری تو شرم به دامت نیایم به گفتار گرم. فردوسی. همه یاوه همه خام و همه سست معانی از چکاته تا پساوند. لبیبی. ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی). صحبت نادان مگزین که تبه دارد اندکی فایده را یاوۀ بسیارش. ناصرخسرو. چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند که از ما همه راستان آگهند. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون حکم یزدان بر اینگونه بود ندارد سخن گفتن یاوه سود. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه درای، هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) : ای حکیمان رصدبین خط احکام شما همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه. خاقانی. همار، مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور، بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). - یاوه درایی، بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود. - یاوه دهان، بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید: بنده که خلقی بُوَدَش در نهان بِه ْ بود از خواجۀ یاوه دهان. امیرخسرو. - یاوه سخن، بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای: هم بگویندی گر جای سخن یابندی مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان. فرخی. - یاوه سرا، هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف). - یاوه سرایی، هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف). - یاوه کار، بیهوده کار: سرانجام یوسف بشد خسته دل نه مانند آن یاوه کاران خجل. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه کردن سخن، بیهوده و بر باطل سخن گفتن: چو در خورد گوینده باید جواب سخن یاوه کردن نیاید صواب. نظامی. - یاوه گذاشتن، بیهوده و باطل گذاشتن: که مهر ترا یاوه نگذاشتم ز جان مر ترا دوستتر داشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گرد، هرزه گرد. بیهوده گرد: ای بیخبران که پند گویید بهر دل یاوه گرد ما را. امیرخسرو (از آنندراج). - یاوه گفتن، سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن.مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن: گر او را بد آید تو سر پیش اوی به شمشیر بسپار و یاوه مگوی. فردوسی. چنین داد پاسخ که یاوه مگوی که کار بزرگ آمده ستت به روی. فردوسی. گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری. عمادی شهریاری. - یاوه گوی، بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید: سخن را به اندازۀ مایه گوی نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی. فردوسی. که بیدادگر باشد و یاوه گوی جز از نام شاهی نباشد در اوی. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار. فرخی. زعفران خوار تازه روی بود زعفران سای یاوه گوی بود. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گربز یاوه گوی. سعدی. جوابش بگفتند کای یاوه گوی چه غم جامه را باشد ازشست و شوی. نظام قاری. - یاوه گویی، بیهوده گویی. ژاژخایی. - امثال: یاوه گویی دوم دیوانگی است. ، ناپدیدگشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) : چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست. نظامی. اسب خود را یاوه داند وز ستیز می دواند اسب خود را راه تیز. مولوی. اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چو باد. مولوی. - یاوه شدن، ضایع شدن. گم شدن: دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندرو آید شود یاوه و نهان. مولوی. - یاوه کردن، گم کردن. ازدست دادن: بدان شیر کز مام هم خورده ایم به صحبت که با یکدگر کرده ایم که یاوه مکن مهر یوسف ز دل ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل. شمسی (یوسف و زلیخا). زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست. حافظ. چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه. حاج سید نصراﷲ تقوی. - یاوه گردیدن، گم شدن: چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته باشد گشاینده اوست. نظامی. غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندرو. مولوی. - یاوه گشتن، از راه بیرون شدن. راه گم کردن: به عزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای. نظامی. - ، گم شدن. مفقود گشتن: اندر آن حمام پر می کرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت. مولوی. گفت با شه که من به دولت شاه یافتم هرچه یاوه گشت ز راه. امیرخسرو. - یاوه گشته، گم گشته. گم شده. گم: عاجز و یاوه گشته زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار. نظامی. یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند. نظامی. ، ضایع و تباه. - یاوه کردن، تباه کردن. ضایع کردن: چودیو است کت برده دارد ز راه دلت را چنین یاوه کرد و تباه. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان وروان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). تا نشناسی گهر یارخویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش. نظامی. خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر. مولوی (از جهانگیری). - یاوه گشتن، تباه شدن. از میان رفتن: نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت. مولوی. ، بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف: ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو (لیث) تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان). دریغا که بی مادر و بی پدر چنین مانده ام یاوه و خیره سر. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گذاشتن، بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن: گریزان ز من یوسف تنگدل مرا یاوه بگذاشته تنگدل. شمسی (یوسف و زلیخا)