جدول جو
جدول جو

معنی یموت - جستجوی لغت در جدول جو

یموت
(یَ)
ابن المزرع بن موسی بن کیار، مکنی به ابوعبدالله. از ادبا بود. (یادداشت مؤلف). یکی از مشاهیر ادبا و خود خواهرزادۀ جاحظ مشهور می باشد و در سنۀ 304 هجری قمری درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی). یموت بن مزرع ادیب در سال 304 هجری قمری درگذشت. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
یموت
(یَ)
نام ایل و طایفه ای است از ترکمانان در مشرق دریای مازندران، چنان که کوکلان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یموت
خواهد مرد: می میرد می میرد خواهد مرد: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی بر او خواند یموت. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش، ساکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوت
تصویر یوت
بیماری عام و مرگ ومیر میان چهارپایان، خشک سالی، بیماری یا سرمای سخت که باعث هلاک چهارپایان شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموت
تصویر آموت
آشیانۀ پرندگان شکاری، آشیان، برای مثال بر قلۀ قاف بخت و اقبال / آموت عقاب دولت توست (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سموت
تصویر سموت
ترک بند، تسمه و دوال که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی به ترک می بندند، فتراک
جمع واژۀ سمت، سمت ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موت
تصویر موت
مرگ، مردن، موت، نیستی، فنا
موت ابیض: کنایه از مرگ طبیعی
موت احمر: کنایه از کشته شدن، آغشته شدن به خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش شدن، ساکت شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل. ثکله. کام. (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه. منیه. درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. مرگ. هوش. هلاک. مردن. مقابل حیات. مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. جاحم. جداع. جحاف. (منتهی الارب). صفت وجودی خلقت، ضد حیات. (از تعریفات جرجانی). عدم حیات است و لازمۀ آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد: ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
همیشه تا در موت و حیات نابسته ست
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق.
خاقانی.
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت.
سعدی (بوستان).
فجئه، تراز، موت ناگهانی. ذاف، ذأف، سرعت موت. علوز، موت زود. (منتهی الارب).
- موت ابیض، مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ، گرسنگی است، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. (از تعریفات جرجانی).
- موت احمر، مرگ سرخ. شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). موت سخت. (آنندراج) (غیاث) (از لطایف اللغات) :
سر سبز باد تیغ که در موت احمر است
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ.
مسعودسعد.
- ، مخالفت با نفس است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- موت اخترامی، عبارت است از خاموش شدن حرارت غریزی به واسطۀ عوارض و آفات نه به اسباب ضروری. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- موت اخضر، مرگ سبز. پوشیدن جامۀ وصله دار از وصله هایی که قیمتی ندارد. (از تعریفات جرجانی).
- موت اسود، مرگ سیاه. مرگی که علت آن در آتش سوختن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ، مرگ سیاه. تحمل آزار خلق. و آن فناء فی اﷲ است به سبب دیدن آزار از او با دیدن فنای افعال در فعل محبوبش. (از تعریفات جرجانی). صبر است بر ایذای مردم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- موت اصفر،مرگ زرد که از کثرت مرض پیدا شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- موت القوه، ضعیفی قوت ماسکه را گویند. (یادداشت مؤلف).
- موت زرد، مرگ اصفر. رجوع به ترکیب موت اصفر شود.
- موت سبز، موت اخضر. رجوع به ترکیب موت اخضر شود.
- موت سپید (سفید) ، موت ابیض. رجوع به ترکیب موت ابیض شود.
- موت سرخ، موت احمر. رجوع به ترکیب موت احمر شود.
- موت سیاه، مرگ سیاه. موت اسود. رجوع به ترکیب موت اسود شود.
- موت طبیعی، عبارت از انقضای مدت مقاومت حرارت غریزی است به واسطۀ اسباب لازم و ضروری و طبیعی. (از فرهنگ علوم عقلی).
- موت مائت، مرگ سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
، (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح اهل حق: برکندن هوای نفس: پس هر کس از هوای خویش موت یافت با هوای خود زنده گشت. (از تعریفات جرجانی). از باب تحقیق انواع موت را نوعی دیگر قرار داده و گفته اند: باید که سالک بر خود چهار موت قرار دهد: موت سپید، و آن گرسنگی است. و موت سیاه که آن صبر است بر ایذای مردم. و موت سرخ، که آن مخالفت نفس است. و موت سبز، و آن پاره دوختن است بر پوشش. و در جای دیگر گفته که موت در اصطلاح صوفیه عبارت است از جمع هوای نفس. (از کشاف اصطلاحات الفنون). صدرالدین شیرازی گوید: موت آخرین مرحلۀ تکمیل نفس ناطقه است که در آن مرحله خلع بدن و قشر کرده و به عالم روحانیات پیوندد. از نظر عرفا عبارت از قمع و ریشه کن کردن هوای نفس است، زیرا حیات نفس به حیات نفسانی است و به واسطۀ آنها امیال شهوانی لذت خود را دریابد و کسی که بمیرد از هوای نفسانی خود زنده شود به هدایت حق. (از فرهنگ علوم عقلی).
- موت اختیاری،در اصطلاح عرفان، عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات است که سبب معرفت است که مخصوص نشأت انسانیت است و انسان در راه نیل به مطلوب قطع امیال کند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
لقب عمرو بن طائی شاعر است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ثُ تَ)
خاموش بودن. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات). خاموش شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : دست عشق فعل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است. (سندبادنامه ص 74)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
جمع واژۀ یم ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ یم، به معنی دریای ناپیداکنار. (آنندراج). رجوع به یم شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرادف نون یعنی حوتی است که زمین هفتم بر پشت آن است و چنانکه در المزهر و روح البیان آمده است آن را لوتیاء نیز نامند و معلوم است که میان آن و زحل که در فلک هفتم است فاصله بسیار بعید باشد. شهاب خفاجی در حاشیه ای که بر بیضاوی نوشته در اول سورۀ نون گوید: یهموت به فتح یاء است و آنچه شهرت یافته که به باء است غلط است و در روح البیان نیز همین معنی آمده است. (از حاشیۀ ابن خلدون ص 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ دی یَ / یِ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 90000گزی شمال باختری مانه، با 177 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یشمت. پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت. (از تاریخ مغول ص 192 و 196). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 39 و فهرست حبیب السیر و تاریخ گزیده شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
زره گران سنگ. آن زره که آواز ندهد چون پوشند، شمشیر گذرنده، شهد با موم که همه خانه آن پرشهد باشد، ضربه صموت، زدن که استخوان برد و از آن درگذرد. (منتهی الارب).
- جاریه صموت الخلخالین، دختر فربه و سطبرساقی که آواز خلخال او شنیده نمیشود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به هندی ماش هندی است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
مخفف آموت، آشیان، آله موت، آشیان عقاب، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام اسب عباس بن مرداس است. (منتهی الارب)
نام اسب خفاف بن بدنه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
آنکه گاه آرمش حدث کند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فتراک را گویند و آن دوالی باشد باریک که در زین اسب آویزند و بترکی قنجوقه خوانند. (برهان). فتراک را گویند و آن دوالی است چرمین که از زین اسب آویزند و گاهی شکاری یا چیزی بر آن بندند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه:
بر قلۀقاف بخت و اقبال
آموت عقاب دولت تست،
منجیک،
و الموت، مرکب از آله به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند ماکنت امه و لقد اموت اموه،یعنی کنیزک نبودی و کنیزک گردیدی. و همچنین: امیت اموه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
ما اموته، چه مرده دل است او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ امت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاهای بلند و پشتهای خرد و نشیب و فراز در چیزی. (آنندراج). و رجوع به امت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دی)
جایگاهی است از نواحی اصفهان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب آشیانه: بر قله قاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موت
تصویر موت
مردن، مرگ، آرمیدن، فوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش، ساکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموت
تصویر آموت
آشیان، آشیانه. لانه پرندگان شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موت
تصویر موت
((مَ))
مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سموت
تصویر سموت
((سَ))
ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند، فتراک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صموت
تصویر صموت
((صُ))
خاموش بودن
فرهنگ فارسی معین
آشیان، لانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد