جدول جو
جدول جو

معنی یلنگی - جستجوی لغت در جدول جو

یلنگی
یک پایی، با یک پا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلنگی
تصویر تلنگی
نیازمند، گدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلنگی
تصویر پلنگی
مربوط به پلنگ، شبیه پوست پلنگ مثلاً لباس پلنگی، تندی و خشمگینی
فرهنگ فارسی عمید
(تُ لَ)
نیازمند و خواهش کننده و گدا. (برهان). خواهش کننده و خرگدا. (فرهنگ رشیدی). حاجتمند. (شرفنامۀ منیری). نیازمند و خواهش کننده و گدا و گدای مبرم. (ناظم الاطباء) :
یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس
یکی تلنگی کاهل یکیش خوزی خوار.
کمال اسماعیل.
از تلنگی مجوی صدق و صواب
که نجوید کسی زآتش آب.
شمس الدین کوتوالی
لغت نامه دهخدا
(تِ لَ / لِ)
نواختن دف و دایره به سرانگشت، مروت، دردمندی، بمعنی گدایی نیز واقع شده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ لِ)
مخفف تولنگی است که میان پاچه باشد. (برهان) (آنندراج). میان پاچه و نره. (ناظم الاطباء) ، کنایه از پسر امرد و ضخیم مترش و بی باک و خونی و تونی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ینی. در ترکی به معنی تازه و نو است و ’ینگی دنیا’ که به امریکا اطلاق می شود و به معنی ’جهان نو’ یا ’دنیای نو’ است، از آن می باشد
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سیریک است که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
ده مخروبه ای است از بخش حومه شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
شهر طراز را در قدیم یانگی نیز می خوانده اند، (از تعلیقات محمد قزوینی بر لباب الالباب چ سعید نفیسی ج 1 ص 587)، و رجوع به طراز شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
صفت لنگ. حالت و چگونگی لنگ. شلی. عرج. عتب. کساحه. (منتهی الارب) :
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگرنکوتر است.
خاقانی.
سخی ً، نکب، لنگی شتر. خزعه، لنگی در یکی ازدو پا. زمال، لنگی شتر. کتف، لنگی ستور از درد کتف. خال، لنگی ستور. قزل، لنگی زشت. خزعال، لنگی ناقه. (منتهی الارب).
- لنگی را به رهواری (به راهواری) پوشیدن، به جلدی و چابکی عمل، عیب و نقص خود یا کاری را پنهان داشتن. با چرب دستی و چابکی عیبی راپنهان داشتن و عیب خویش به زرنگی پنهان کردن:
رو رو که به یکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری.
ناصرخسرو.
خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری.
ناصرخسرو.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
’لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری’.
امیرمعزی.
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو
اسب دانش باید ارنی دور شو زین رهگذر.
سنائی.
برد لنگی به راهواری پیش
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری.
مرا اندازۀ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پوشم به رهواری.
انوری.
برد در عذر بس لنگی برهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش.
اخسیکتی.
ورنه آخر همه برون میبرد
پیش از این لنگیی برهواری.
ظهیر.
چو برنشستی و دادی عنان به مرکب خویش
زمانه با تو برد لنگئی به رهواری.
کمال اسماعیل.
و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل (لنگی به راهواری پوشیدن) شود.
- باعث لنگی کار یا کارها شدن، تعطیل آن را سبب گردیدن.
- لنگی کار، تعطیل آن برای نبودن افزار یا کارگر
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنگی
تصویر لنگی
لنگ بودن شلی اعرجی: خال لنگی ستور. یا لنگی کار. تعطیل آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلنگی
تصویر تلنگی
نیازمند گدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنگی
تصویر کلنگی
طامع و حریص (و بمعنی محل مخروبه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلنگی
تصویر تلنگی
((تُ لَ))
نیازمند، گدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلنگی
تصویر کلنگی
هر آن چه که به درد خراب کردن بخورد، قدیمی (خاصه ساختمان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ینگی
تصویر ینگی
((یَ گِ))
نو، جدید
فرهنگ فارسی معین
با پا، به وسیله پا
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بابل کنار شهرستان بابل، از انواع رنگ دام، جایی که محل زیست پلنگ باشد و پلنگ در آن
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب چنگک دار، چوب لباسی گالش ها
فرهنگ گویش مازندرانی
لنگ حمام، در مقابل تقسیم منافع، نگهداری گاو را به دیگری
فرهنگ گویش مازندرانی