در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج). اسم است از مصدر ’یلماق’ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیدۀ گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا نخورانند. - یلمه کردن، پاکیزه کردن بزغاله از موی جهت بریان کردن: مسموط آن است که گوسفند را یلمه کنند و این الذ است از مسلوخ. (بحرالجواهر)
آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج). اسم است از مصدر ’یلماق’ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیدۀ گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا نخورانند. - یلمه کردن، پاکیزه کردن بزغاله از موی جهت بریان کردن: مسموط آن است که گوسفند را یلمه کنند و این الذ است از مسلوخ. (بحرالجواهر)
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش. خاقانی. اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم موج دریای محیط ازوی مرصع از درر. محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449). - ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن: چو از عکس رخ آیینۀ هور ملمع شد فضای چرخ اخضر. اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60). ، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم). ز چرم گوزنان ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پرنگار. فردوسی. چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه ها لعل باران نماید. خاقانی. قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192). چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201). - دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را: گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم. حافظ. ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور چشم سری عجب از بیخبران می داری. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314). به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ. - ملمع شدن، رنگارنگ شدن: گلزار ملبس و ملمع شد از جامۀ ششتری و نیسانی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516). - ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد: چو گشت آن ملمعقبا جای او بدستی کم آمد ز بالای او. نظامی. - ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار: صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلل کار. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) : خداوندا ترا در کامرانی هزاران سال بادا کامرانی وقاک اﷲ نائبه اللیالی و صانک من ملمات الزمان تو آن صدری که از صدر تو یابند همه ارباب دانش کامرانی جنابک روضهالاقبال تزری اطایبها بروضات الجنان. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول: صبا به گلشن احباب اگر همی گذری اذا لقیت حبیبی فقل له خبری. مثال دوم: به نادانی گنه کردم الهی ولی دانم که غفار گناهی رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی فانی تبت من کل المناهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود، {{اسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش. خاقانی. اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم موج دریای محیط ازوی مرصع از درر. محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449). - ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن: چو از عکس رخ آیینۀ هور ملمع شد فضای چرخ اخضر. اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60). ، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم). ز چرم گوزنان ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پرنگار. فردوسی. چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه ها لعل باران نماید. خاقانی. قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192). چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201). - دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را: گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم. حافظ. ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور چشم سری عجب از بیخبران می داری. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314). به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ. - ملمع شدن، رنگارنگ شدن: گلزار ملبس و ملمع شد از جامۀ ششتری و نیسانی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516). - ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد: چو گشت آن ملمعقبا جای او بدستی کم آمد ز بالای او. نظامی. - ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار: صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلل کار. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) : خداوندا ترا در کامرانی هزاران سال بادا کامرانی وقاک اﷲ نائبه اللیالی و صانک من ملمات الزمان تو آن صدری که از صدر تو یابند همه ارباب دانش کامرانی جنابک روضهالاقبال تزری اطایبها بروضات الجنان. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول: صبا به گلشن احباب اگر همی گذری اذا لقیت حبیبی فقل له خبری. مثال دوم: به نادانی گنه کردم الهی ولی دانم که غفار گناهی رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی فانی تبت من کل المناهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود، {{اِسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
یلمق. (دهار). نوعی از جامۀ پوشیدنی دراز که قبا نیز گویند. (ناظم الاطباء). قبا و معرب آن یلمق است. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ص 354) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). قبا. یلمک. (یادداشت مؤلف). قبا. (دیوان نظام قاری ص 205). قبا و جامۀ پوشیدنی را گویند و معرب آن یلمق است. (برهان) : یلمۀ صوف مشو بستۀ بند والا زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست. نظام قاری (دیوان ص 41). به هنگام خفتن یکی پیش بند گریزاند ایلچی یلمه ز بند. نظام قاری. من از یلمه بودم همیشه به تنگ گذشتی همی روز نامم به ننگ. نظام قاری
یلمق. (دهار). نوعی از جامۀ پوشیدنی دراز که قبا نیز گویند. (ناظم الاطباء). قبا و معرب آن یلمق است. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ص 354) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). قبا. یلمک. (یادداشت مؤلف). قبا. (دیوان نظام قاری ص 205). قبا و جامۀ پوشیدنی را گویند و معرب آن یلمق است. (برهان) : یلمۀ صوف مشو بستۀ بند والا زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست. نظام قاری (دیوان ص 41). به هنگام خفتن یکی پیش بند گریزاند ایلچی یلمه ز بند. نظام قاری. من از یلمه بودم همیشه به تنگ گذشتی همی روز نامم به ننگ. نظام قاری
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنارراه فرعی گنبدقابوس. سکنۀ آن 520 تن و آب آن از رود خانه گرگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنارراه فرعی گنبدقابوس. سکنۀ آن 520 تن و آب آن از رود خانه گرگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمۀ فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمۀ فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص 355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود، زره دارای چند تکه. (از فرهنگ فارسی معین)
معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمۀ فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمۀ فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص 355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود، زره دارای چند تکه. (از فرهنگ فارسی معین)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. ملمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. مُلِمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بازیچه ای است مر کودکان را که به فارسی بادفر گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، یک نوع سنگ سپیدی است که در شکستن ریزه ریزه گردد و چون کسی اندوهگین و شکسته دل باشد می گویند: ترکته یفت الیرمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ سفید. (برهان). سنگ سفید. ج، یرامع. (مهذب الاسماء). سنگ سپیدی است که در آفتاب می درخشد. و یلمع همچنین. (فقه اللغه ثعالبی). و ثعالبی ذیل بیاض اقسام مختلف آرد: الیرمع، الحجر الابیض. (ص 41)
بازیچه ای است مر کودکان را که به فارسی بادفر گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، یک نوع سنگ سپیدی است که در شکستن ریزه ریزه گردد و چون کسی اندوهگین و شکسته دل باشد می گویند: ترکته یفت الیرمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ سفید. (برهان). سنگ سفید. ج، یرامع. (مهذب الاسماء). سنگ سپیدی است که در آفتاب می درخشد. و یلمع همچنین. (فقه اللغه ثعالبی). و ثعالبی ذیل بیاض اقسام مختلف آرد: الیرمع، الحجر الابیض. (ص 41)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
پارسی تازی گشته یلمه معین یلمه را ترکی دانسته برهان و غیاث یلمه را پارسی دانسته اند یلمه گونه ای جامه است لایه دار قبا جامه پوشیدنی: وچون آفتاب جهانتاب درنقطه حمل که بیت الشرف اوست بنفخات نسیم بهاری وقطرات مدامع ابرآزاری زمین را سندس اخضر و کوهسار را یلمق احمر
پارسی تازی گشته یلمه معین یلمه را ترکی دانسته برهان و غیاث یلمه را پارسی دانسته اند یلمه گونه ای جامه است لایه دار قبا جامه پوشیدنی: وچون آفتاب جهانتاب درنقطه حمل که بیت الشرف اوست بنفخات نسیم بهاری وقطرات مدامع ابرآزاری زمین را سندس اخضر و کوهسار را یلمق احمر
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی