جدول جو
جدول جو

معنی یلمع - جستجوی لغت در جدول جو

یلمع
(یَ مَ)
برق بی باران، سراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کوراب. (ملخص اللغات) ، دروغگوی را هم بدان تشبیه دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگوی. (ناظم الاطباء) (دهار) ، سنگ سپید که از آفتاب نیک تابد. (دهار). ریگ. ج، یلامع. (یادداشت مؤلف) ، مرد راست کمان. (دهار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمع
تصویر لمع
درخشیدن، روشن شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلم
تصویر یلم
سریش، سریشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلمق
تصویر یلمق
یلمه، جامۀ بلند، قبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرمع
تصویر یرمع
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، پرپره، مازالاق، بادفر، بادفره، فرفروک
سنگ ریزۀ سفید درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلمه
تصویر یلمه
جامۀ بلند، قبا
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(یُ مَ / مِ)
آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج). اسم است از مصدر ’یلماق’ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیدۀ گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا نخورانند.
- یلمه کردن، پاکیزه کردن بزغاله از موی جهت بریان کردن: مسموط آن است که گوسفند را یلمه کنند و این الذ است از مسلوخ. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
خدّ ملمع، روی درخشان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ)
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش.
خاقانی.
اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449).
- ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن:
چو از عکس رخ آیینۀ هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60).
، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.
فردوسی.
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.
خاقانی.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192).
چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201).
- دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را:
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم.
حافظ.
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314).
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
- ملمع شدن، رنگارنگ شدن:
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامۀ ششتری و نیسانی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516).
- ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد:
چو گشت آن ملمعقبا جای او
بدستی کم آمد ز بالای او.
نظامی.
- ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار:
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلل کار.
مسعودسعد.
، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) :
خداوندا ترا در کامرانی
هزاران سال بادا کامرانی
وقاک اﷲ نائبه اللیالی
و صانک من ملمات الزمان
تو آن صدری که از صدر تو یابند
همه ارباب دانش کامرانی
جنابک روضهالاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنان.
(حدائق السحر فی دقایق الشعر).
آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول:
صبا به گلشن احباب اگر همی گذری
اذا لقیت حبیبی فقل له خبری.
مثال دوم:
به نادانی گنه کردم الهی
ولی دانم که غفار گناهی
رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی
فانی تبت من کل المناهی.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود،
{{اسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
جوان توانا. (منتهی الارب). مرد جوان قوی وتوانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به یلمه و یلمق شود
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ / مِ)
یلمق. (دهار). نوعی از جامۀ پوشیدنی دراز که قبا نیز گویند. (ناظم الاطباء). قبا و معرب آن یلمق است. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ص 354) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). قبا. یلمک. (یادداشت مؤلف). قبا. (دیوان نظام قاری ص 205). قبا و جامۀ پوشیدنی را گویند و معرب آن یلمق است. (برهان) :
یلمۀ صوف مشو بستۀ بند والا
زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست.
نظام قاری (دیوان ص 41).
به هنگام خفتن یکی پیش بند
گریزاند ایلچی یلمه ز بند.
نظام قاری.
من از یلمه بودم همیشه به تنگ
گذشتی همی روز نامم به ننگ.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنارراه فرعی گنبدقابوس. سکنۀ آن 520 تن و آب آن از رود خانه گرگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
بال مرغ و هما ملمعان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بال مرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمۀ فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمۀ فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص 355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود، زره دارای چند تکه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
هر چیز بزرگ و کلان که سبک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ مِ)
ساز و سلاح درخشان همچو خود و تیغ و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جمع واژۀ یلمع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. ملمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
بازیچه ای است مر کودکان را که به فارسی بادفر گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، یک نوع سنگ سپیدی است که در شکستن ریزه ریزه گردد و چون کسی اندوهگین و شکسته دل باشد می گویند: ترکته یفت الیرمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ سفید. (برهان). سنگ سفید. ج، یرامع. (مهذب الاسماء). سنگ سپیدی است که در آفتاب می درخشد. و یلمع همچنین. (فقه اللغه ثعالبی). و ثعالبی ذیل بیاض اقسام مختلف آرد: الیرمع، الحجر الابیض. (ص 41)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ عی ی)
مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیرک. (دهار). مرد روشن خرد، مرد دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راست کمان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَمْ مَ)
مرد زودگریه. (منتهی الارب). صورتی از هرمع است به تشدید و فتح راء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اختلاس. (اقرب الموارد) ، روشن شدن و درخشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). درخشیدن برق و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یرمع
تصویر یرمع
باد فر فرفره: از بازیچه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
روشن کننده و درخشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمع
تصویر تلمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمع
تصویر لمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المع
تصویر المع
تیز هوش روشن خرد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته یلمه معین یلمه را ترکی دانسته برهان و غیاث یلمه را پارسی دانسته اند یلمه گونه ای جامه است لایه دار قبا جامه پوشیدنی: وچون آفتاب جهانتاب درنقطه حمل که بیت الشرف اوست بنفخات نسیم بهاری وقطرات مدامع ابرآزاری زمین را سندس اخضر و کوهسار را یلمق احمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلمق
تصویر یلمق
((یَ مَ))
معرب یلمه فارسی به معنی قبا، جمع یلامق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یلمه
تصویر یلمه
((یَ مِ))
قبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
((مُ لَ مَّ))
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلمع
تصویر تلمع
((تَ لَ مُّ))
روشن شدن، درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمع
تصویر لمع
((لَ))
درخشیدن، درخشیدگی، درخشش
فرهنگ فارسی معین
الوان، رنگارنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد