جدول جو
جدول جو

معنی یعاره - جستجوی لغت در جدول جو

یعاره
(کَ ثَ)
پیش آمدن گشن ناقه را و فروخوابانیدن تا گشنی کند، یا گشن را بر ماده عرض کردن تا اگر آن را قبول کند بماند والا فلا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاره
تصویر یاره
(پسرانه)
یارا، قدرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاره
تصویر یاره
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، سوار، دستینه، آورنجن، برنجن، دستیاره، ورنجن، ایّاره، دست برنجن، اورنجن، یارجبرای مثال چه نازی بدین تاج گشتاسبی / بدین یاره و تخت لهراسبی؟ (فردوسی۲ - ۱۶۷۶)
یارا، برای مثال جز زهره که را زهره که بوسد پایش؟ / جز یاره که را «یاره» که بوسد دستش؟ (مهستی- مجمع الفرس - یاره)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
شاعر شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
جمع واژۀ یعر. (تاج العروس ج 9 ص 115). رجوع به یعر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
بزغاله که آن را بر مغاک شیر و دیگر دده بندند جهت شکار یا عام است. یعر. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیر آن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است و به عربی سوار گویند. (برهان). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) .زیوری است که بدان آرایش ساعد کنند و به هندی آن راکنگن گویند. (غیاث اللغات). یارق. (دهار) (منتهی الارب) (صراح). دستیانه. (صراح) (منتهی الارب). سوار. (منتهی الارب) (لغت نامۀ حریری). اسوار. (منتهی الارب). دست آورنجن زرین. (صحاح الفرس). دست ورنجن. النگو. دستبند. (لغت نامۀ خطی). دستوار. منگل. قلب. سوذق، طوق گردن. (برهان). چنبر گردن و گردنبند. گلوبند. یاره. به هر دو معنی فوق یعنی دست برنجن و طوق گردن هم پیرایۀ زنان بوده و هم از گوهرهای گرانبها بشمار می رفته است که پادشاهان و پهلوانان و سپهسالاران آن را زیب بازوان و گردن خود می کرده اند چنانکه در شواهدی که ذیلا نقل می شود یاره را غالباً با تاج و افسر و دیهیم و گاه و تخت عاج و طوق زر و انگشتری و گوشوار و کمر زرین و کلاه زرین و خلخال زر و جام زرین و جوشن و گرز و مانند اینها آورده اند و آن را از زر و یاقوت و مروارید و نظایر آنها می ساخته اند:
بیفکند (لهراسب) یاره فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی.
دقیقی.
بیامد نشست از بر تخت زر
ابا یاره و تاج و زرین کمر.
فردوسی.
همه گنج بد تاج و هم تخت زر
همان افسر و یاره ها و کمر.
فردوسی.
در گنج بیرنج بگشاد شاه
گزین کرد از آن یاره و تاج و گاه.
فردوسی.
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد بایاره و طوق زر.
فردوسی.
که از تخت زرینش برداشتند
برویاره و تاج نگذاشتند.
فردوسی.
سپه سر بسر زان توانگر شدند
چو با یاره و تاج و افسر شدند.
فردوسی.
همان یاره و طوق گند آوران
همان جوشن و گرزهای گران.
فردوسی.
تو بر تخت بنشین و نظاره باش
همه ساله باتاج و با یاره باش.
فردوسی.
به پیش بزرگان بدو دادتاج
همان یاره و طوق باتخت عاج.
فردوسی.
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گند آوری.
فردوسی.
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.
فردوسی.
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج.
فردوسی.
کنون سر ز دیبا برآور که تاج
همی جویدت یاره وتخت عاج.
فردوسی.
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دویاره یکی طوق و دو گوشوار.
فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دویاره یکی طوق گوهرنگار.
فردوسی.
معشوقگانت را گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 30).
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با یاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). تاج مرصع به جواهر: طوق و یارۀ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی ص 378).
شهان پاک با یاره و طوق زر
همان پهلوانان به زرین کمر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 38).
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یارۀ خویش نیز.
اسدی (گرشاسبنامه).
که هست اندرو حلقه و یاره چند
ز حوا بمانده ست با گیس بند.
اسدی (گرشاسبنامه).
گاهی عروس وار پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
از گوهر و در مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست برگردن.
ناصرخسرو.
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بوده خرد یاره.
ناصرخسرو.
دل درویش را گر هوشیاری
ز دانش طوق ساز ازهوش یاره.
ناصرخسرو.
به نام و ذکرش پیر است منبر و خطبه
به فرو جاهش آراست یاره و گرزن.
مسعوسعد.
ملک ترا فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد.
مسعودسعد.
دست زمانه یارۀ شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بارتیغ.
مسعودسعد.
زیرا که حور و ماه فرستد به مجلست
تا تو کنی ز یارۀ او گوشوار ملک.
امیر معزی.
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک وگه شم.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارۀ حوران کند گر شاه را بیند رضا.
خاقانی.
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارۀ طمغاج خان کرد آفتاب.
خاقانی.
مهره از بازو و معجر ز جببن باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی.
گر بمثل روز رزم رخش تو نعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین.
خاقانی.
و تخت و تاج و یاره و طوق و انگشتری او (جمشید) کرد. (نوروزنامه).
چو یاره دستبوس رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد.
نظامی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارۀ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
پای عدم در عدم آواره کن
دست فنارا به فنا یاره کن.
نظامی.
یارۀ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
جهان رست ازمرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن.
نظامی.
در گوشم ار بدی سخن عقل گوشوار
بر ساعد سپهر چو مه یاره بودمی.
اثیرالدین اومانی.
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم.
حافظ.
- یاره دار، دارندۀ یاره:
یارۀ او ساعد جان را شکار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی
مرکبی باشد از ادویۀ ملینه که اطبا بجهت مسهل سازند و معرب آن یارج است و مشهور به ایارج بود. (برهان). ترکیبی است که اطبا بجهت تلیین طبیعت دهند و ایارج معرب آن است. (آنندراج). مرکبیست از ادویۀ ملینه که اطبا جهت مسهل سازند و آن اسلم از مطبوخات و حبوبات باشد. (جهانگیری). یارج. (دهار). ایارج وآن عطری است مرکب از نه چیز. (زمخشری) :
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پرنفع بر کردار یاره.
ناصرخسرو.
و اگر آماس سودایی باشد، استفراغ بمطبوخ افتیمون و یاره های بزرگ کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارۀ فیقرا فرود آمدی. (چهارمقاله چ لیدن ص 81).
با تیغ جفا گر جگرم پاره کند
تا چارۀ آن پزشک بیچاره کند
از اشک چو یاقوت و ز زر رخ خویش
این خسته جگر مفرح و یاره کند.
عمادی شهریاری (از آنندراج).
زمانه جمله چو بیمار بیم حادثه اند
زبأس و امن تو چون یاره و چو معجون باد.
انوری.
و رجوع به یارج وایارج شود، مقدار و اندازه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
یارا. توانایی. قوت. قدرت. (برهان). یارا. (رشیدی) (آنندراج). توان. تاب. (صحاح الفرس) :
بدو (طوس) گفت گودرز باز آر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فر و برز و ابا یاره بود.
فردوسی.
ابا آنکه از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست.
فردوسی.
زبان و خرد بود و رای درست
بتن نیز یاره ز یزدان بجست.
فردوسی.
جز زهره کرا زهره که بوسد پایت
جز یاره کرا یاره که گیرد دستت ؟
مهستی (از رشیدی).
لطفت به کرم چارۀ بیچاره کند
عدلت ستم از زمانه آواره کند
در گلشن عدل تو صبارا نبود
آن یاره که پیراهن گل پاره کند.
(از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چیز عاریتی. (منتهی الارب). رجوع به عاریت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
وعر. وعور. وعوره. دشوار گردیدن جای، کم گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بانگ کردن شتر مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بانگ نمودن، عارالظلیم معاره و عراراً، بانگ نمود شترمرغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، درنگ نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جنگیدن با کسی و آزار رساندن بدو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
برگردیدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی ترش کردن از خشم. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط) ، زشت خویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
در تلفظ عوام عرب: نعّاره. مشربه. (از المنجد). رجوع به نعّاره شود
لغت نامه دهخدا
(یُ رَ)
از طایفۀ نصار منشعب است از قبیلۀ بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: ’طایفۀ نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرهالخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند’. (ص 91)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یسر. (ناظم الاطباء). رجوع به یسر شود، اندک شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء) ، آسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، توانگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). فراخی عیش. یسار. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
اصل مناسک حج و معظم آن، مانند: وقوف و طواف و امثال آن. ج، شعائر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشانهای حج و طاعتهاکه آنجا کنند. (مهذب الاسماء). رجوع به شعائر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَنْ نُ)
فاجر و فاسق شدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ)
بردن.
لغت نامه دهخدا
(دَ عارْ رَ)
بدی و سوء خلق، گویند: فی خلقه دعاره، یعنی بدی است در خوی او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دِ رَ)
تباهی. (منتهی الارب) ، فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث، شر و بدی. (از اقرب الموارد). دعارهالحب، دوستی و محبت از روی شهوت و فسق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
رجوع به اعاره شود
لغت نامه دهخدا
(زَ عارْ رَ / زَ رَ)
بدخویی و تندی مزاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعارت شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دورتک گردیدن. (منتهی الارب) : قعر الماء قعاره، کان قعیراً. (اقرب الموارد). ژرف شدن
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یا رَ / رِ)
مؤنث عیار. زن فریبنده و حیله باز. (ناظم الاطباء). رجوع به عیار شود:
آتش عیاره ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او سکۀ کارم ببرد.
خاقانی.
عیارۀ آفاق است این یار که من دارم
بازیچۀ ایام است این کار که من دارم.
خاقانی.
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آشکارگی و شهرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسم است از ’عارت القصیده’ هرگاه قصیده بین مردم سائر و متداول گردد. (ازاقرب الموارد). شهرت شعر و قصیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
آواز گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ ماده بز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دعاره
تصویر دعاره
پلیدی، بدی آزار رسانی، جهمرزی (زنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاره
تصویر عاره
سپنجی دست به دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاره
تصویر یاره
توانائی، قوت و قدرت، توان، تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یساره
تصویر یساره
توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعاره
تصویر اعاره
چیزی را به کسی عاریه وقرض دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاره
تصویر زعاره
بد سرشتی بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاره
تصویر یاره
((ر))
دستبند، طوق، توان، نیرو، جرأت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعاره
تصویر اعاره
((اِ رِ))
عاریت دادن چیزی را به کسی، به عاریت سپردن، ایرمان دادن
فرهنگ فارسی معین