جدول جو
جدول جو

معنی یشماق - جستجوی لغت در جدول جو

یشماق
(یَ)
یاشماق. (یادداشت مؤلف) : شربتی، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص 201). و رجوع به یاشماق شود
لغت نامه دهخدا
یشماق
عرف آهتسه صحبت کردن عروس نزد اقوام شوهر که به مدت یکسال ادامه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاشماق
تصویر یاشماق
نقاب، نقابی که زنان ترک بر چهرۀ خود می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
کفش و این لفظ ترکی است:
کرده خون کشتۀ هجران به یک ره پایمال
ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین.
خواجو.
و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پشماق. باشماق. بشمق. کفش و نعلین عربی. (ناظم الاطباء). بمعنی کفش. (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام) (دزی ج 1 ص 90). پای افزار. رجوع به پشماق، پاشماق، بشمق شود:
گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را.
خواجوی کرمانی (از شعوری ج 1 ورق 171).
خال اردوی فلک را کآفتابش هست نام
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او.
خواجوی کرمانی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
چارقدی که زنان ترک سر و نیمۀ زیرین روی را بدان پوشند، لچکی که بر زنخ بندند، چانه بند، (یادداشت مؤلف)، خمار، دهان بند
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشماق
تصویر بشماق
ترکی کفش، دم پایی کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشماق
تصویر پشماق
کفش بشماق باشماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشماق
تصویر پشماق
((پَ))
کفش، بشماق، باشماق
فرهنگ فارسی معین