جدول جو
جدول جو

معنی یزبر - جستجوی لغت در جدول جو

یزبر
(یَ)
دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین واقع در 39 هزارگزی باختری آبیک دارای 284 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هزبر
تصویر هزبر
(پسرانه)
هژبر، شیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زبر
تصویر زبر
درشت، خشن، ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبر
تصویر زبر
فتحه، حرکت فتحه، علامتی به این شکل«ی» که بالای حروف می گذارند، بالا، فوق، برای مثال زبرین چرخ فلک زیر کمین همت توست / نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری (فرخی - ۳۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزبر
تصویر رزبر
داس کوچکی که با آن شاخه های زائد تاک را میبرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هزبر
تصویر هزبر
شیر درنده، کنایه از سخت، درشت، ستبر، کنایه از دلیر، برای مثال به پیکار دشمن دلیران فرست / هزبران به آورد شیران فرست (سعدی۱ - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابر
تصویر یابر
ده یا آب و زمینی که پادشاه برای مدد معاش به کسی واگذار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، ازبیر، ازبرم، حفظ
ازبر داشتن: چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن
ازبر کردن: حفظ کردن و به خاطر سپردن
فرهنگ فارسی عمید
(قُ بُ)
نرۀ سطبر دراز. (منتهی الارب). الذکر الطویل الضخم. (اقرب الموارد). رجوع به قزبری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ بُ)
ثمام. عرف. درخت یز. (یادداشت مؤلف) : ضغبوس، شاخ یزبن. جلیله، یک یزبن. امصوخه، برگ و شاخ یزبن. (منتهی الارب). و رجوع به یز شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی و زمینی که سلاطین در وجه معیشت ارباب استحقاق و غیره دهند و به ترکی سیورغال خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
کمترین یابری از احسانت
ملک فغفور و قیصر و رای است.
علی شطرنجی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آلتی که بدان آهنگران آهن برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
قلم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (اقرب الموارد). قلم و خامه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ)
معرب هژبر (ه ژ / ه ژ) . رجوع به هژبر و هزبر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مرد بزرگ دوش و کتف.
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
لرزیدن از خشم. (از متن اللغه) ، خود را به زبیر منسوب کردن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
مردبزرگ گوش بلبله گوش، چارشانه، گزنده آزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزبر
تصویر تزبر
لرزیدن از خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزبر
تصویر هزبر
سخت پشت، ستبر و درشت، شیر بیشه، دلیر شیربیشه: (زان هزبران که نام اوبردند وزسرعجز پیش اومردند) (هفت پیکر) توضیح این کلمه بصورت (هژبر) تصحیف شده، پهلوان دلیر. یا هزبر وغا. دلیر میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبر
تصویر مزبر
کلک خامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبر
تصویر زبر
بالا باشد که بعربی فوق گویند درشت، ناهموار، خشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبر
تصویر زبر
((زِ))
خشن، درشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبر
تصویر زبر
بالا، فوق، حرکت فتحه (-)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبر
تصویر زبر
((زُ بُ))
جمع زبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هزبر
تصویر هزبر
((هِ زَ))
شیر درنده، پهلوان، دلیر، و غا دلیر میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یابر
تصویر یابر
((ب))
زمین یا دهی که پادشاه برای امرار معاش به کسی می داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبر
تصویر زبر
آتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبر
تصویر زبر
Coarse, Crustily
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زبر
تصویر زبر
грубый , шероховато
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زبر
تصویر زبر
grob, rau
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زبر
تصویر زبر
грубий , грубо
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زبر
تصویر زبر
szorstki, szorstko
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زبر
تصویر زبر
粗糙的 , 粗糙地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زبر
تصویر زبر
áspero, asperamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زبر
تصویر زبر
ruvido, ruvidamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی