جدول جو
جدول جو

معنی یزانی - جستجوی لغت در جدول جو

یزانی
(یَنی ی)
نیزه ای منسوب به ذویزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رمح یزانی و یزنی، منسوب است به ذویزن و او از پادشاهان حمیر بود. (مهذب الاسماء). یزنی. ازنی. ازانی. منسوب است به ذویزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرهیزانیدن
تصویر پرهیزانیدن
کسی را وادار به پرهیز از کاری یا چیزی کردن، پرهیز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمانی
تصویر یمانی
ساخته شده در یمن مثلاً تیغ یمانی
برآمده از سوی یمن مثلاً برق یمانی
کنایه از جنوبی
کنایه از نوعی شمشیر
از مردم یمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زانی
تصویر زانی
زنا کننده، زناکار، کسی که از راه حرام با جنس مخالف خود مقاربت کند
فرهنگ فارسی عمید
(یَ ءَ نی ی)
نیزۀ منسوب به یزن که نام جایی است در یمن. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). یزانی
لغت نامه دهخدا
نامی است که رومیان به حضرت یحیی علیه السلام اطلاق می نمودند، اصلاً عبرانی و به شکل ’یوحنا’ بوده است، چند نفر دیگر از معصومان نصارا به این اسم موسوم اند، (از قاموس الاعلام ترکی)
نام چندتن از امپراطوران روم شرقی بوده است، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ نی ی)
مرثد بن عبدالله یزنی مصری، مکنی به ابوالخیر از عمرو بن عاص و پسرش عبدالله بن عاص و جز آن دو روایت کرد و عبدالرحمان بن شماسه و یزید بن ابی حبیب و جز آن دو از او روایت دارند. مرگ وی به سال 90 هجری قمری بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ نی ی)
منسوب به یزن. (ناظم الاطباء). یک قسم نیزه که ذویزن پادشاه یمن اختراع آن رانموده بود. (ناظم الاطباء). منسوب به ذویزن. ازنی. ازانی. (یادداشت مؤلف). نیزۀ منسوب به ذویزن که وادیی است از آن قبیله ای از حمیر. رمح یزنی. (منتهی الارب) (فقه اللغۀ ثعالبی ص 133). نیزۀ منسوب به ذی یزن و او یکی از ملوک یمن است و ازنی نیز گویند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
مرد زانی، (اقرب الموارد)، مرد زناکننده، زناکار، غتفره، (ناظم الاطباء)، مردی که با زنی بدون نکاح جماع کند که نام آن زنا است، (فرهنگ نظام)، و رجوع به زان و زناه و زناشود، مجازاً روزگار، دهر:
فرزند بسی دارد این دهر جفاجوی
هر یک بد و بیحاصل چون مادر زانیش،
ناصرخسرو،
ورجوع به زانیه و زانیات شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
عمر بن محمد بن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست:کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.
نظامی.
- باد یمانی، بادی که ازجانب یمن وزد:
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- برد یمانی، پارچۀ کتانی که در یمن می بافتند:
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.
نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینۀ حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی، برق یمان. برق که از جانب یمن جهد:
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ’برق یمان’ در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی، تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان.
عنصری.
- تیغ یمانی، یمانی تیغ. شمشیر تیزو آبدار ساخت یمن:
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز وشب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی، مهرۀ یمانی. مهرۀ سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف) :
خطخط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستارۀیمانی، سهیل. (یادداشت مؤلف) :
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزّناکش آمد چو ستارۀ یمانی.
نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستارۀ یمانی.
نظامی.
- سهیل یمانی، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.
محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شعرای یمانی،کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی، عقیق که در یمن به دست می آید:
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.
فرخی.
- لعل یمانی، لعلی که از یمن می آورده اند.
- ، کنایه از لب لعل گون معشوق است:
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل، که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است:
یگان یگان حبشی چهرۀ یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.
خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی) ، شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند:
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ، که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد:
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
، اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف) : ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(یَ نی ی)
منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیه. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی، شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
، نوعی شمشیر. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بیزان. کاتب اسکافی از اهل بغداد بود و یکی از شیوخ شیعه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وَزْ زا)
وزن کردن. بارها را به ترازو یا قپان یا آلت وزن سنجیدن و وزن آنها را تعیین کردن:
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آنگه که بنشینی بوزانی.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
میرزا عبدالوهاب کوچکترین فرزند وصال شیرازی از شعرا و فضلای قرن چهاردهم ه. ق. بود و در معانی و بیان و بدیع و ریاضیات و موسیقی و اسطرلاب و هیأت قدیم و خط و ربط و نقاشی و کارهای دستی و نظم و نثر عربی استادی ماهر بود. قسمتی از کتیبۀ رواق مطهر حضرت امام رضا (ع) به خط و قلم اوست. و نیز به امر ناصرالدین شاه، خسرو و شیرین نظامی را با نقش و نگار شگفت انگیزی نوشت. بیش از هزار و پانصد بیت از اشعارش بجا نمانده است از آن جمله است:
ترک چشم تو به کین با دل هر مسکین است
یا همین با دل مسکین من اندر کین است
روزگار من و زلف و خط و خال تو سیاه
این سیاهی همه از بخت من مسکین است
من ز دشنام تو حاشا که برنجم لیکن
سخن تلخ دریغ از دهن شیرین است
گر دو صد بار زنی تیغ جفا بر سر من
همچنان در دل من مهر تو صد چندین است
نقش زلف تو مگر خامۀ یزدانی بست
کز سر کلک همه خامۀ او مشکین است.
مصراع زیر ماده تاریخ وفات یزدانی است: خواست یزدانی وصال حی وهاب ودود = 1328 هجری قمری (از ریحانه الادب ج 4 ص 332). آنچه از اشعار او در دست است 7 قصیده و 14 غزل می باشد و ضمناً کتیبه های دوحرم شاه چراغ و سیدمحمد در شیراز به خط اوست و چند نسخه از کلیات سعدی و دیوان حافظ نوشته و از موسیقی نیز بهرۀ کافی داشته و رباب خوب می نواخته است
از قدمای شعرای زبان فارسی بوده و رادویانی در ترجمان البلاغه اشعار زیر را از او آورده است. (یادداشت مؤلف) :
از جود به سائل دهد اقلیم ز دشمن
همواره به نوک قلم اقلیم ستانی.
#
آن شاه با کفایت و آن میر بی کفو
ارزاق را از ایزد کافی کفش کفیل
شاهی که پیش سائل و زائر فرستد او
پرسش به شست منزل (و) مالش به شست میل.
#
ای آنکه ریاست را بنیادی و اصلی
چونانکه سیاست را کانی و مکانی.
#
شهی وقف کرده بر آمال مال
چن او نی به مردی کسی ز آل زال.
#
دو چیز بود برزم تو ماتم و سور
هم ماتم دشمنان و هم سور نسور.
#
دو زلفگانش چلیپا شد و لبان عیسی
رخش زبور ملاحت شد و میان زنار
لغت نامه دهخدا
(اَ نی ی)
منسوب به ذویزن. ازنی. یزنی. یزانی.
- رمح ٌ ازانی، نیزۀ یزنی. (منتهی الارب). یعنی نیزۀ از یزن که وادیی است یا قبیله ای از حمیر.
- سیف ازانی، سیف یزنی
لغت نامه دهخدا
پسر یا برادرزادۀ کاپیتن وندیکی معروف، جنوه ئیها را مغلوب و از آدریاتیک اخراج کرد و بتسکین دالماچی ها کوشید و چند اسکله از مجارها ضبط کرد بعد ازطرف پوله ده لوسیان دوریا مغلوب و محبوس گشت اما پس از خلاصی از اسارت در سال 1380 میلادی جنوه ئیها را مغلوب و بتسلیم شدن مجبور گردانید، (قاموس الاعلام ترکی)
از کاپیتن های جمهوری وندیک، وی با پاگانینودور یا کاپیتن ژن (جنوا) چند بار کارزار دریائی کرد ولی عاقبت با دستۀ کشتیهای خود گرفتار گشت و در سال 1354 میلادی بعنوان اسیر به جنوه رفت
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد بن موسی بن عیسی غیزانی. محدث است، از ابوسعید یحیی بن منصور زاهد حدیث شنید و قاضی ابومظفر منصور بن اسماعیل حنفی از او روایت دارد. و بقول ’عرابه’ به سال 395 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(هَِ زْ زا)
منسوب است به هزان که بطنی است از عنک. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نسبت است به بزان که قریه ای است از قرای اصفهان. ابوالفرج عبدالوهاب بن محمد بن عبدالله اصفهانی منسوب بدانجاست، و ابوبکر خطیب حافظ از او روایت کند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خزان و پائیز. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
آب انگور خزانی را خوردن گاه است.
منوچهری.
منزل فانی است قرارش مبین
باد خزانی است بهارش مبین.
نظامی.
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
زیانکار و مزیدعلیه زیان، چون نقصانی و نقصان، (آنندراج) :
نسبت دشمن مبین از خود که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد زیانی می کند،
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
اتلاف و نقصان و خسارت و خرابی و تباهی، (ناظم الاطباء)، زندگی، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حمزه طاهر. از نویسندگان است. او راست: 1- اتحاد المسلمین فی الاسلام. 2- نظراتی در تمدن جهان و مذاهب سیاسی و اجتماعی آن. این کتاب را جلال نوری بیک به ترکی ترجمه کرده و حمزه طاهر و عبدالوهاب عزام آن را به عربی ترجمه کرده اند و به سال 1920 میلادی / 1338 هجری قمری در 333 صفحه در مصربه چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1507)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 9000گزی باختر دشتیاری، کنار راه مالرو دشتیاری به دج. هوای آن سرد، دارای 200 تن سکنه است. آب آنجا از باران تأمین میشود و محصول آن ذرت، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ سردارزائی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بیابانی. (آنندراج). رجوع به یبان و یباب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمانی
تصویر یمانی
اهل یمن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به یزدان، فنی است ازفنون کشتی: چه شود گردبمخالف رسی ازیزدان پاش بر داری وبرگردسرت گردانی. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیزانیه
تصویر زیزانیه
تازی گشته شیر گندم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جهاندن بجست وا داشتن، از زمین بلند کردن و سر پا نگاهداشتن کسی را، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهیزانیدن
تصویر پرهیزانیدن
پرهیز دادن تجنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار، جمع زناه
فرهنگ فارسی معین
الهی، ایزدی، ربانی، صمدانی
متضاد: شیطانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدکار، زناکار، فاسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد