جدول جو
جدول جو

معنی یرسن - جستجوی لغت در جدول جو

یرسن
(یِ سَ)
الکساندر. پزشک فرانسوی، متولد به سال 1863 میلادی در مرژ سویس. وی کاشف میکرب طاعون می باشد. یرسن به سال 1943 میلادی درگذشت. (از لاروس) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرسن
تصویر آرسن
(پسرانه)
مرد مبارز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسن
تصویر رسن
ریسمان، افسار
فرهنگ فارسی عمید
(فِ سِ)
سپل شتر. (منتهی الارب). طرف خف البعیر. (اقرب الموارد) ، سم گوسفند. (منتهی الارب). و نیز برای سم گوسفند استعاره شود و گویند: فرسن شاه و نون زائد است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَتْ تُ)
مهار ساختن برای شتر و بستن آنرا به ریسمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قرار دادن رسن برای ستور، و گویند بستن آن به رسن. (از اقرب الموارد). بستن ستور به رسن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پسر عمرو است. (از منتهی الارب)
نام پسر عامر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
ریسمان، و با تازی مشترکست. (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین). (ناظم الاطباء). ریسمان. حبل. (ترجمان القرآن) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، در سنسکریت رشتابه معنی رسن است. (فرهنگ نظام). سب ّ. (دهار) (منتهی الارب). سبب. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). عصمه. (دهار). شطن. (ترجمان القرآن). طناب. (ناظم الاطباء). ربقه. قید. قیاد. مقود. مرس. مرسه. (یادداشت مؤلف). بند. (فرهنگ فارسی معین). اخلج. ترشاء. خطیر. خلیج. خیط. شطن. شنق. عرس. علاق. علاقه. عنّه. کرّ. کصیصه. مدم . مرّ. مرسه. مطول. معلق. مقاط. وقام. (منتهی الارب). رسن. (دهار) :
همی برد دانای رومی رسن
هم آن مرد را نیز با خویشتن.
فردوسی.
ددی بود مهتر ز اسبی به تن
بسر بر دو گیسو سیه چون رسن.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن دلو دشوار بر شهریار.
فردوسی.
هر آنکس که با کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
شدم به صورت چنبر که زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر.
عنصری.
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
جلادش (حسنک) استوار ببست و رسنها فرودآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). قاید به میان سرای رسیده بود و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). ای خواجه رای درست این است که تو دیدی اما قضای آمده رسن در گردن افکنده و می کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630) پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند، و روی دارها به خشت پخته و گچ محکم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693). خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلۀ وسواس.
ناصرخسرو.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای بازگیران.
ناصرخسرو.
ازین جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن.
انوری.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمۀ ره رسن گسستی.
خاقانی.
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینۀ شکم کاسۀ سر ز مضطری.
خاقانی.
تو در چاه تحیر مانده وزبهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی.
گفت ای ایبک بیاورآن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن.
مولوی.
من به پشتی ّ تو تانم آمدن
تو نگه دارم در آن چه بی رسن.
مولوی.
لاجرم از سحریزدان مرد و زن
رفته اندر چاه جاهی بی رسن.
مولوی.
بستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
دل نعره زنان شد که فلان رفت و رسن برد.
کمال خجندی.
شهاب دایم از رشک رای روشن او
همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن.
کلیم (از شعوری).
شد یوسف آنکه رشتۀ حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه کسی کاین رسن گسیخت.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز.
رودکی.
مگر به من گذرد هست در مثل که رسن
اگرچه دیر بود بگذرد سوی چنبر.
عنصری.
نتوان شد به آسمان به رسن.
عنصری.
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
ناصرخسرو.
هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان
هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن.
قطران.
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن.
قطران.
رسن را اگرچند باشد درازی
سرانجام خواهد گذشتن به چنبر.
امیرمعزی.
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسد.
امیرمعزی.
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر.
امیرمعزی.
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سرتافته
گرچه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن.
سنایی.
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری.
سنایی.
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است.
ظهیر فاریابی.
چون گذر در چنبر آید جاودان
چند درگیری رسن گرد جهان.
عطار.
این مثل اندر جهان از همه شهره تر است
رشته اگرچه دراز سر سوی چنبر برد.
ادیب.
به هیچگونه سخن در محل تو نرسد
هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن.
؟.
با رسن به آسمان نتوان شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 358).
رسن به دست کسی دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 867).
گذر رسن بر چنبر است. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1270).
اقلید، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند. ترشاء، رسن دلو. (منتهی الارب). جمّل، رسن کشتی. (دهار). رسن سطبر کشتی. خرابه، رسن از پوست درخت. خناق، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشۀ دلو بندند. درکه، بارۀ ربض. رسن پالان. (منتهی الارب). ربقه، رسن گردن بند. (دهار). رشا، رسن دلو. (دهار). رسن دلو، یا عام است. رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. شریط، رسن که از پوست خرما بافته جهت تخت و مانند آن، یا عام است. (منتهی الارب). طنب، و طنب، رسن خیمه. (دهار). عصام، رسن دلو و مشک. عقال،رسن که بدان ساق و وظیف شتر را به هم بندند. علق، علاق، علاقه، معلق، رسن به چرخ آویخته. قماط، رسن که بدان پای گوسپند کشتنی را بندند. مثلوث، رسن سه تاه. مربوع، رسن چهارتاه. مهار، رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب).
- از رسن سست رها کردن، آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن:
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی (از آنندراج).
- در رسن کسی بودن، بدو توسل جستن. (یادداشت مؤلف). چنگ درزدن. امید بدان کس بستن:
شصت سالست که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری.
ناصرخسرو.
- رسن آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آن است. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی).
- رسن برزدن، طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. (یادداشت مؤلف) :
همه پادشاهی شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن.
فردوسی.
بر و کفت و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن.
فردوسی.
- رسن جو، که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد:
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا بر چنبری.
سنایی.
- رسن دادن به دست کسی، ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن:
هر آنکس که با کین او دست سود
بدستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
- رسن در گردن آفتاب کردن، مراد زلف گرداگرد چهرۀ روشن، تشبیه است. (از آنندراج).
- رسن در گردن آمدن، با کمال عجز و معذرت آمدن. (آنندراج). عاجز و مغلوب شدن. (از مجموعۀ مترادفات). پیش آمدن تعلیم را.
- رسن سست کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج).
- سر رسن بازیافتن، سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) :
هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت
از رای خویش و برکت خواجه سر رسن.
فرخی.
، تار و رشته. (ناظم الاطباء)، زمام و افسار. ج، ارسن، ارسان. (فرهنگ فارسی معین).
- رسن کشتی، طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. (ناظم الاطباء).
- رسن لنگر، طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. (ناظم الاطباء).
، اندازه ای بوده است برای پیمایش و مساحی. (یادداشت مؤلف) :
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی
زمام و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار. ج، ارسان و ارسن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، رسن. (ناظم الاطباء). رسن و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار و ریسمان که بدان چیزها را می بندند، و این مشترک است در عربی و فارسی. ج، ارسان، ارسن. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). ابوحاتم گفته است: رسن فارسی است بجز اینکه در دوران جاهلی معرب شده. اعشی گفته است:
و یکثر فیهم هبی و اقدمی
ومرسون خیل و اعطالها.
و از آن است که بینی را مرسن نامیده اند یعنی جای رسن در ستور. (از المعرب جوالیقی ص 164).
- خلیعالرسن، وحشی. (ناظم الاطباء).
- ، بی دین. (ناظم الاطباء).
- ، بی قید و اوباش. (ناظم الاطباء).
، رمی برسنه علی غاربه، یعنی بگذاشت و رها کرد راه او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حبل. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رُ سُ)
جمع واژۀ رسن. (ناظم الاطباء). رجوع به رسن شود
لغت نامه دهخدا
(یَرْ را)
از اتباع حران است. (ناظم الاطباء). حران به معنی تشنه از حر و نیز به معنی سخت حرون و سرکش است: ’حرن الفرس’ و حران و یران از آن است. (از معجم البلدان). و رجوع به حران شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
متغیر. لغتی است در آسن بعض اعراب را. (تاج العروس). آب آسن، برگردیده از مزه و رنگ. (منتهی الارب). و رجوع به آسن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مغز کلۀ پیل. (ناظم الاطباء). دماغ پیل و گویند آن سم است. (از منتهی الارب) (آنندراج). دماغ فیل و آن سم است و بعضی گویند بر هر سمی اطلاق شود. (از تاج العروس) ، خوی ستور. (منتهی الارب). خوی و عرق ستور بارکش. (ناظم الاطباء) ، آب گشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ سَ)
بند ریسمانی و ریسمان و رسن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
مرکّب از: بی + رسن، بی افسار. رجوع به رسن شود، اوباش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جای بستن رسن از بینی ستور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بینی. (از اقرب الموارد). نخست به معنی جای بستن رسن از بینی ستور بوده است سپس به کثرت استعمال برای بینی و حتی بینی انسان به کار رفته است، فعلت ذلک علی رغم مرسنه، أی انفه، یعنی بر خلاف میل او. (از منتهی الارب). ج، مراسن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طُ سُ)
طرسن بیک. مورخ عثمانی. وی فتح قسطنطینیه را مشاهده کرد و در حملات سلطان محمد دوم در جنگ ضد روملی شرکت جسته است. او راست: تاریخی ابوالفتح (1497 میلادی) که در آن، تاریخ محمد دوم و بایزید دوم را گرد آورده است. (اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
حلقۀ چوبین یا از مو باشد که در بینی شتر کنند و ریسمان مهار را بدان بندند. برس است در برهان و می نماید که دگرگون شدۀ این کلمه باشد. رجوع به برس شود.
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ خدیوی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ)
پنبه. (آنندراج). در المنجد برس و برس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز برس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ژِ سُ)
ژان شارلیه. نام عالم کلامی فرانسوی. مولد در قریۀ ژرسن شامپانی بسال 1362 و وفات در لیون بسال 1428 میلادی او را ژان دژرسن نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
برگردیدن آب چاه از رنگ و بوی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درآمدن مرد در چاه و از بوی گند چاه مدهوش شدن و غش کردن. (ناظم الاطباء). به چاه درآمدن. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
کف با انگشتان. الکف مع الاصابع. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
ارمیاقی (ارمیناقی). مؤلف مجمل التواریخ والقصص در عنوان نسق ملک روم و ذکر اخبارشان در طبقۀ دوم آرد: ملک ارسن ارمیاقی هفده سال بود و دین یعقوبیان داشت. پس مردی بغیبت او قسطنطنیه فراز گرفت. چون بازآمد پادشاهی از وی بازستد و آن متغلب را بگرفت تا در زندان بمرد. (مجمل التواریخ ص 135). و حمزه نام او را زنین الارمیناقی و ابوالفدا زینون آورده. (مجمل التواریخ ص 135 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسن
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
انجمن. مجلس. محفل. (جهانگیری) (برهان). مجمع. (برهان). مجلس بزم
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته رسن ریسمان بند پال ریسمان بند طناب، زمام افسار جمع ارسان ارسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسن
تصویر مرسن
از ریشه پارسی رسنگاه بر گردن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسن
تصویر فرسن
سول هم آوای کهن ناخن پای شتر را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسن
تصویر ارسن
شیر شیردرنده اسد، مرد شجاع دلیر، نامی از نامهای خاص ترکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسن
تصویر رسن
((رَ سَ))
ریسمان، طناب
فرهنگ فارسی معین
برخاستن، برخاستن
فرهنگ گویش مازندرانی
چرا کردن، چریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
برگشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در غرب گرگان که تپه ای تاریخی نیز در آن قرار.، ایستادن، بلند شدن، بیدار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع پرتاسی حوزه ی لفور قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی