چین و شکنجی را گویند که در اندام آدمی و چیزهای دیگر بهم رسد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - یرا گرفتن، درهم کشیده شدن و پژمرده شدن و کوتاه شدن و متقلص شدن و پرچین کردن و پرچین کرده شدن. (ناظم الاطباء). به مرض یرا مبتلا شدن. (یادداشت مؤلف). تکریش. تکعبش. (از منتهی الارب) : اقوار، یرا گرفتن اندام. تشنن، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. اقفعلال، یرا گرفتن دست. (از منتهی الارب). - یرا گرفته، متقلص و درهم کشیده شده. (ناظم الاطباء) : مکنع، مرد درکشیده و یرا گرفته دست. (از منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف). رجل مقفعالیدین، مرد ترنجیده و یرا گرفته دست. (از منتهی الارب)
چین و شکنجی را گویند که در اندام آدمی و چیزهای دیگر بهم رسد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - یرا گرفتن، درهم کشیده شدن و پژمرده شدن و کوتاه شدن و متقلص شدن و پرچین کردن و پرچین کرده شدن. (ناظم الاطباء). به مرض یرا مبتلا شدن. (یادداشت مؤلف). تکریش. تکعبش. (از منتهی الارب) : اقوار، یرا گرفتن اندام. تشنن، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. اقفعلال، یرا گرفتن دست. (از منتهی الارب). - یرا گرفته، متقلص و درهم کشیده شده. (ناظم الاطباء) : مُکْنَع، مرد درکشیده و یرا گرفته دست. (از منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف). رجل مقفعالیدین، مرد ترنجیده و یرا گرفته دست. (از منتهی الارب)
صفت فاعلی دائمی از پیراستن، مخفف پیراینده، پیراینده، که پیراید، یعنی کم کننده از چیزی برای زینت، (غیاث)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطۀ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببریدعلی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است روز طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است، و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای، (آنندراج) : برده رضوان بهشت از پی پیوندگری از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا، انوری، که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ، نظامی، منم سرو پیرای باغ سخن بخدمت کمر بسته چون سرو بن، نظامی، این کلمه را ترکیباتی است چون: آذرپیرا، بستان پیرا، پوست پیرا، پوستین پیرا، چمن پیرا، سروپیرا، کارپیرا ناخن پیرا: آتش بسته گشاید همه کار کارپیرای تو زر بایستی، خاقانی (دیوان ص 879)، ، برنده، (شرفنامۀ منیری)، امر از پیراستن، (برهان)، بپیرای، (آنندراج)، ساخته و پرداخته، (آنندراج)، ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن، (برهان)
صفت فاعلی دائمی از پیراستن، مخفف پیراینده، پیراینده، که پیراید، یعنی کم کننده از چیزی برای زینت، (غیاث)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطۀ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببریدعلی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است روز طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است، و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای، (آنندراج) : برده رضوان بهشت از پی پیوندگری از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا، انوری، که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ، نظامی، منم سرو پیرای باغ سخن بخدمت کمر بسته چون سرو بن، نظامی، این کلمه را ترکیباتی است چون: آذرپیرا، بستان پیرا، پوست پیرا، پوستین پیرا، چمن پیرا، سروپیرا، کارپیرا ناخن پیرا: آتش بسته گشاید همه کار کارپیرای تو زر بایستی، خاقانی (دیوان ص 879)، ، برنده، (شرفنامۀ منیری)، امر از پیراستن، (برهان)، بپیرای، (آنندراج)، ساخته و پرداخته، (آنندراج)، ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن، (برهان)
بمعنی تعلیل، یعنی از برای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، از برای آن و از جهت آن و از این جهت و چونکه، (ناظم الاطباء)، ازیرا، پهلوی ازیراک، از این جهت، بدین سبب، ایرا، (فرهنگ فارسی معین)، ازایرا، بدین جهت، چونکه، که، بدین دلیل، چه، از آن روی، ایرا، بدلیل این، از این روی، بدین سبب، برای این، از این جهت، از بهر این، از پی این، بدان علت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است، (ویس و رامین)، با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفتۀ من نیست جز صدا، مسعودسعد، خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک، خاقانی، رجوع به زیراک و ایرا و ازیرا شود
بمعنی تعلیل، یعنی از برای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، از برای آن و از جهت آن و از این جهت و چونکه، (ناظم الاطباء)، ازیرا، پهلوی ازیراک، از این جهت، بدین سبب، ایرا، (فرهنگ فارسی معین)، ازایرا، بدین جهت، چونکه، که، بدین دلیل، چه، از آن روی، ایرا، بدلیل این، از این روی، بدین سبب، برای این، از این جهت، از بهر این، از پی این، بدان علت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است، (ویس و رامین)، با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفتۀ من نیست جز صدا، مسعودسعد، خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک، خاقانی، رجوع به زیراک و ایرا و ازیرا شود
برکۀ زیرا یا زیره، نام جایی است میان راه دمشق به حجاز نزدیک شهر بصری، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل حوران در شهر بصری جمع میشوند و حجاج آذوقه ولوازم و مایحتاج خود را از این محل تهیه می کنند و از آنجا به برکۀ زیره (زیرا) میروند و یک روز در آنجا اقامت می کنند و سپس به لجون میروند، لجون آب روانی هم دارد، (سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه موحد ص 100)
برکۀ زیرا یا زیره، نام جایی است میان راه دمشق به حجاز نزدیک شهر بصری، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل حوران در شهر بصری جمع میشوند و حجاج آذوقه ولوازم و مایحتاج خود را از این محل تهیه می کنند و از آنجا به برکۀ زیره (زیرا) میروند و یک روز در آنجا اقامت می کنند و سپس به لجون میروند، لجون آب روانی هم دارد، (سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه موحد ص 100)
زیرا و ازبرای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، زیرا، (جهانگیری)، ازیرا و از این جهت، (رشیدی) : آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد، ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک، منجیک، چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام گریستنش چه باید چه شد جهان پدرام، عنصری، غلیواج از چه میشوم است از آن که گوشت برباید همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد، عنصری، بر شوره مریز آب خوش ایرا نایدت بکار چون بیاغارد، ناصرخسرو، میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد، ناصرخسرو، نیارم که یارم بود جاهل ایرا که را جهل یار است یار است مارش، ناصرخسرو، متصدیان اندر شعر چنان مستقیم نبوده که متأخران، ایرا که ایشان ابتدا کردند و مقتدی کار آسان تر از آن بود که مقتدی، (رادویانی)، در طبع من نبود بدی ایرا مداح شهریار جهاندارم، مسعودسعد، هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بود عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها، سنایی، نگردد گرد دین داران غرور دیو نفس ایرا سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی، سنائی، جهان را فخر باشد خدمت من عارفی ایرا که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم، سوزنی، مانا که ابر نیسان داند طبیبی ایرا سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر، خاقانی، سنگی کن و سنگی زن بر شیشۀ عقل ایرا می چون پری از شیشه دیدار نمود اینک، خاقانی، دانی ز چه سرخ رویم ایرا بسیار دمید آتش غم، خاقانی، عقل را بندۀ شیطان مکن ایرا نه رواست که ملک هیمه کش مطبخ شیطان گردد، کمال الدین اسماعیل، باز از بعد گنه لعنت کنی بربلیس ایرا از اویی منحنی، مولوی، شیراز معدن لب لعل است و کان حسن من جوهری مفلسم ایرا مشوشم، حافظ
زیرا و ازبرای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، زیرا، (جهانگیری)، ازیرا و از این جهت، (رشیدی) : آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد، ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک، منجیک، چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام گریستنش چه باید چه شد جهان پدرام، عنصری، غلیواج از چه میشوم است از آن که گوشت برباید همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد، عنصری، بر شوره مریز آب خوش ایرا نایدت بکار چون بیاغارد، ناصرخسرو، میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد، ناصرخسرو، نیارم که یارم بود جاهل ایرا که را جهل یار است یار است مارش، ناصرخسرو، متصدیان اندر شعر چنان مستقیم نبوده که متأخران، ایرا که ایشان ابتدا کردند و مقتدی کار آسان تر از آن بود که مقتدی، (رادویانی)، در طبع من نبود بدی ایرا مداح شهریار جهاندارم، مسعودسعد، هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بود عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها، سنایی، نگردد گرد دین داران غرور دیو نفس ایرا سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی، سنائی، جهان را فخر باشد خدمت من عارفی ایرا که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم، سوزنی، مانا که ابر نیسان داند طبیبی ایرا سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر، خاقانی، سنگی کن و سنگی زن بر شیشۀ عقل ایرا می چون پری از شیشه دیدار نمود اینک، خاقانی، دانی ز چه سرخ رویم ایرا بسیار دمید آتش غم، خاقانی، عقل را بندۀ شیطان مکن ایرا نه رواست که ملک هیمه کش مطبخ شیطان گردد، کمال الدین اسماعیل، باز از بعد گنه لعنت کنی بربلیس ایرا از اویی منحنی، مولوی، شیراز معدن لب لعل است و کان حسن من جوهری مفلسم ایرا مشوشم، حافظ
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی
نام ایالت تاریخی، شمال قسمت مرکز پرتغال، جنوب رود دوئرو، مرکزش کویمبرا، اکنون جزء سه ایالت است، 1- بیرای علیا، جمعیت 691713 تن، کرسی آن ویزو، 2- بیرای سفلی، جمعیت 355806 تن، کرسی آن کاشتلو برانکو، 3- بیرای کرانه ای، جمعیت 969166 تن، کرسی آن کویمبرا، بیشتر ناحیۀ بیرا کوهستانی است و کشاورزی وموکاری و زیتون دارد این ناحیه مدتها بین کاستیل و پرتغال متنازع فیه بود، (از دائره المعارف فارسی)
نام ایالت تاریخی، شمال قسمت مرکز پرتغال، جنوب رود دوئرو، مرکزش کویمبرا، اکنون جزء سه ایالت است، 1- بیرای علیا، جمعیت 691713 تن، کرسی آن ویزو، 2- بیرای سفلی، جمعیت 355806 تن، کرسی آن کاشتلو برانکو، 3- بیرای کرانه ای، جمعیت 969166 تن، کرسی آن کویمبرا، بیشتر ناحیۀ بیرا کوهستانی است و کشاورزی وموکاری و زیتون دارد این ناحیه مدتها بین کاستیل و پرتغال متنازع فیه بود، (از دائره المعارف فارسی)