جدول جو
جدول جو

معنی یخاور - جستجوی لغت در جدول جو

یخاور
(یَ وَ)
منجمدو فسرده. (ناظم الاطباء). منجمد و بسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاور
تصویر یاور
(پسرانه)
کمک و همدست و یار، یاری دهنده، کمک کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاور
تصویر خاور
(دخترانه)
مشرق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاور
تصویر یاور
یارور، یاری ور، مددکار، یاری دهنده
افسر ارتش بالاتر از سروان، سرگرد
قطعه چوب یا فلزی که با آن چیزی را در هاون بکوبند، دستۀ هاون، برای مثال قدر از سر گرز او ساخت یاور / قضا از سر خصم او کرد هاون (نزاری - مجمع الفرس - یاور)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاور
تصویر خاور
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)

بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳)
خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا
خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یساور
تصویر یساور
یساول، جلودار، قراول، نگهبان، در دورۀ صفویه، مامور تشریفات، نقیب، صف آرا
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
یخاب. آب سردشده بواسطۀ یخ. (ناظم الاطباء). یخ آب که در موسم گرما به یخ سرد نمایند. (آنندراج). و رجوع به یخاب شود
لغت نامه دهخدا
(یَخْ وَ)
یخ کرده و فسرده و دارای یخ. (ناظم الاطباء). به معنی یخاور. منجمد و بسته. (آنندراج). و رجوع به یخاور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوشش. جهد. خیاوار، محنت. خیاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ وُ)
یساول. (ناظم الاطباء). همان یاساور را گویند. (آنندراج) : نوروز مستشعر و منهزم شد با لشکر خود بر یساور زد و گروهی را هلاک کرد. (تاریخ غازانی ص 51). و رجوع به یساول شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جای سبزه ناک. ج، یخاضیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامۀ منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر:
وزان پس چنین گفت کای یاوران
پلنگان جنگی و نام آوران.
فردوسی.
به ایران مرا کار از این بهتر است
همم کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
که بیچارگان را همی یاوری
به نیکی بهر داوران داوری.
فردوسی.
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترند و اگر مهترند.
فردوسی.
بزرگان کشور همه یاورند
چه یاور همه بنده و چاکرند.
فردوسی.
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ رایاور آمد ز هند.
فردوسی.
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند.
فردوسی.
یکی بیم آزرم و شرم خدای
که تا باشدت یاور و رهنمای.
فردوسی.
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنها که بددین و بدگوهرند.
فردوسی.
که با تو در این کار یاور بوم
به هر ره که خواهی تو رهبر بوم .
فردوسی.
شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل
بندیش از او گر هش داری و بصر داری.
فرخی.
نه کسش یاور و نه ایزد یار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست کم.
اسدی.
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). (بخت نصر) مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کردو برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ).
یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا.
معزی.
جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت.
معزی.
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمی شود.
خاقانی.
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه راز اقبال این دو تخت یاور ساختند.
خاقانی.
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجد یاوران را.
خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.
خاقانی.
ورش چرخ یاور بود بخت پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت.
سعدی.
کسی گفت عزت به مال اندر است
که دنیا ودین را درم یاور است.
سعدی.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی (بوستان).
یاوران آمدند و انبازان
هریک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی (بوستان).
رای پیرت گرچه باشدیاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست.
ابن یمین.
سلامتترین موضعها قصبۀ قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص 90).
- بی یاور، آن که مساعد و مددکار ندارد:
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
معاذ اﷲ چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار و بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- خردیاور، آن که خردش او را یاری کند:
خردمندخویا خردیاورا.
نظامی.
، معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء)، دستۀ هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) .یانه:
قدر از سر گرز او ساخت یاور
قضا ازسر خصم او کرد هاون.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
گرچه یارانم بسر بر می زنند
یاورند ایشان و من چون هاونم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)، داروغۀ توپخانه. (سفرنامۀ شاه ایران، از آنندراج)، درجۀ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجۀ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) :
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.
فردوسی.
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزندۀ خاورست.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
فردوسی.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
منوچهری.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
ناصرخسرو.
بر شکافد صبا مشیمۀ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه.
خاقانی.
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطۀ خاک تیره خاور اوست.
خاقانی.
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
بدر شاشی.
، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
فرخی.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
اسدی.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم.
لامعی گرگانی.
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
ناصرخسرو.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
مسعودسعد.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
خاقانی.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک:
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
فردوسی.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
فردوسی.
، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
فردوسی.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت.
فردوسی.
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.
فردوسی
مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
از آرزوی قد چو سروت براستی
بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به خاول شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یاور
تصویر یاور
یاری دهنده، مددکار، نصیر، ولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخمور
تصویر یخمور
میان تهی لرزان، چشم پنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخضور
تصویر یخضور
سبز سبزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاور
تصویر یاور
((وَ))
یاری دهنده، پشتیبان
فرهنگ فارسی معین
درجه نظامی که سابقاً در ارتش معمول بود و به جای آن سرگرد برگزیده شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاور
تصویر یاور
معاون، آسیستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاور
تصویر خاور
مشرق، شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
مطلع، خاوران، شرق، خراسان، مشرق
متضاد: باختر، خار، خاشاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، ظهیر، کمک، مددکار، معاون، معاضد، معین، ناصر، نجده، نصیر، یار، سرگرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نامی برای زنان، خاور، مشرق
فرهنگ گویش مازندرانی