به امارت گماردن. (از تاج العروس ج 3 ص 21). امیر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). فرمانده کردن. (دهار). امارت دادن کسی را بر قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). امارت دادن. (از اقرب الموارد) ، تیز کردن، داغ و نشان نمودن، مسلط ساختن کسی را، سنان کردن در نیزه، بسیار کردن خدای قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج)
به امارت گماردن. (از تاج العروس ج 3 ص 21). امیر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). فرمانده کردن. (دهار). امارت دادن کسی را بر قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). امارت دادن. (از اقرب الموارد) ، تیز کردن، داغ و نشان نمودن، مسلط ساختن کسی را، سنان کردن در نیزه، بسیار کردن خدای قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج)
نشان که از سنگ و جز آن در بیابانها سازند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی: ما بالدار تؤمور، ای احدٌ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تآمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تآمیر شود
نشان که از سنگ و جز آن در بیابانها سازند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی: ما بالدار تؤمور، ای احدٌ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تآمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تآمیر شود
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)