جدول جو
جدول جو

معنی یأفوخ - جستجوی لغت در جدول جو

یأفوخ
(یَءْ)
یافوخ. محل التقای استخوان مقدم سر به استخوان مؤخر سر و تشتک و جاندانه و یافوخ نگویند مگر وقتی که صلب و سخت باشد. (ناظم الاطباء). جایی از سر کودک که می جنبد. (از اقرب الموارد). نرمۀ سر که در حالت شیرخوارگی متحرک باشد به هندی تالو نامند. (غیاث). بلندی پیش سر. افراز پیش سر. تارک سر. (از یادداشتهای مؤلف). ج، یوافیخ. (اقرب الموارد). ج، یوافیخ، یآفیخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به یافوخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یافوخ
تصویر یافوخ
میانۀ شب
فرهنگ فارسی عمید
(یَءْ)
یافوف. جبان. و ترسو و بددل. (ناظم الاطباء). بددل. (منتهی الارب) ، طعام تلخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبک. تیزرو. (از اقرب الموارد) ، تیزخاطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درماندۀ سست و ضعیف. (منتهی الارب) ، بچۀ دراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، یآفیف. (از اقرب الموارد). و رجوع به یافوف شود
لغت نامه دهخدا
معرب ژاپن، (از نخبهالدهر ص 17)، امروزه در کشورهای عربی ژاپن را یابان گویند، رجوع به یابان و ژاپن شود
لغت نامه دهخدا
به لغت اهل بغداد بیخ سوسن صحرائی است و زنان به جهت فربهی به کار برند، (برهان قاطع) (آنندراج)، نافوخ در بغداد ریشه گلایل را گویند، ’ابن البیطار’: اصله یسمی النافوخ بالنون ببغداد و تستعمله النساء کثیرا ببغداد للسمن و فی غمر الوجه لتحسین اللون و هو عندهم کثیر یباع منه المن یابساً بثلثه دراهم، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، اصل السوس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصد نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ ءْ)
جانوری صحرایی. نوعی از بز کوهی. (ناظم الاطباء). دابه ای است صحرایی یا نوعی از بز کوهی. (منتهی الارب). و رجوع به یامور شود
لغت نامه دهخدا
(یَءْ)
یأجوج یا گگ به عقیدۀ برخی از مورخان ارمنی سرزمینی در ارمنستان بوده است: ارکش اول (پادشاه ارمنستان) از پدرش پیروی کرد و با اهالی پنت جنگید... در این وقت اختلالی بزرگ در گردنه های کوه قفقاز در صفحۀ بلغارها پدید آمد و مردمانی زیاد به مملکت (ارمنستان) مهاجرت کرده در جنوب گگ (یأجوج) در صفحات حاصلخیز برای مدتی برفرار شدند... (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2578)
لغت نامه دهخدا
(یَءْ)
کسی که آتش برافروزد. (آنندراج). و رجوع به یأجوج و مأجوج شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف عقل و رای. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عاجز ضعیف رأی کم حیله و کم حزم. (ناظم الاطباء) ، فریب خورده از رأی خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منصرف شده وبرگشته از رای خویش. (اقرب الموارد) ، بازگردانیده شده از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مکان مأفوک، مکان بی باران و بی نبات. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، ابدال مأفون است. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل مأفول الرأی، مرد سبک مغز، مبدل مأفون است. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، تکلف کننده در مدح خود به چیزی که نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چهارمغز ردی ٔ و فاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی ردی ٔ و فاسد. (ناظم الاطباء) ، طعام که خوش نماید و خیر در آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محل التقای استخوان مؤخر سر، تشتک، جاندانه، و یافوخ نگویند مگر وقتی که صلب و سخت باشد، (ناظم الاطباء)، نرمۀ سر که در حالت شیرخوارگی متحرک باشد و آن را جاندانۀ کودک نیز گویند، به هندی تالو نامند، (آنندراج)، جایی از سر کودک که متحرک باشد، (از اقرب الموارد)، یأفوخ، ج، یوافیخ، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، یآفیخ، (ناظم الاطباء)،
- یافوخ اللیل، میانۀ شب و معظم شب، (ناظم الاطباء)، رجوع به یافوخ شود
لغت نامه دهخدا
یأفوف، بددل، (منتهی الارب)، جبان و ترسو و بددل، (ناظم الاطباء)، طعام تلخ، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شتاب رو، (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، سبک و تندرو، خفیف سریع، (اقرب الموارد)، تیزخاطر، بچه دراج، درماندۀ سست و ضعیف، (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، آن که در زبان وی لکنت باشد، (ناظم الاطباء)، ج، یآفیف، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نافوخ
تصویر نافوخ
ریشه گلایول را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافوف
تصویر یافوف
بددل، ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه سر جاندانه تشنک محل التقای استخوان مقدم سر باستخوان موخر سر. جان دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافوخ
تصویر یافوخ
محل التقای استخوان مقدم سر به استخوان مؤخر سر، جان دانه
فرهنگ فارسی معین