یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، ژاژ، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، بَسباس، تَرَّهِه
سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). (سخن) هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده وهذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه: که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه ای نشنوند. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. زبان پر ز یاوه روان پرگناه رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه. فردوسی. ز گفتار یاوه نداری تو شرم به دامت نیایم به گفتار گرم. فردوسی. همه یاوه همه خام و همه سست معانی از چکاته تا پساوند. لبیبی. ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی). صحبت نادان مگزین که تبه دارد اندکی فایده را یاوۀ بسیارش. ناصرخسرو. چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند که از ما همه راستان آگهند. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون حکم یزدان بر اینگونه بود ندارد سخن گفتن یاوه سود. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه درای، هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) : ای حکیمان رصدبین خط احکام شما همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه. خاقانی. همار، مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور، بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). - یاوه درایی، بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود. - یاوه دهان، بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید: بنده که خلقی بودش در نهان به بود از خواجۀ یاوه دهان. امیرخسرو. - یاوه سخن، بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای: هم بگویندی گر جای سخن یابندی مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان. فرخی. - یاوه سرا، هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف). - یاوه سرایی، هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف). - یاوه کار، بیهوده کار: سرانجام یوسف بشد خسته دل نه مانند آن یاوه کاران خجل. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه کردن سخن، بیهوده و بر باطل سخن گفتن: چو در خورد گوینده باید جواب سخن یاوه کردن نیاید صواب. نظامی. - یاوه گذاشتن، بیهوده و باطل گذاشتن: که مهر ترا یاوه نگذاشتم ز جان مر ترا دوستتر داشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گرد، هرزه گرد. بیهوده گرد: ای بیخبران که پند گویید بهر دل یاوه گرد ما را. امیرخسرو (از آنندراج). - یاوه گفتن، سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن.مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن: گر او را بد آید تو سر پیش اوی به شمشیر بسپار و یاوه مگوی. فردوسی. چنین داد پاسخ که یاوه مگوی که کار بزرگ آمده ستت به روی. فردوسی. گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری. عمادی شهریاری. - یاوه گوی، بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید: سخن را به اندازۀ مایه گوی نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی. فردوسی. که بیدادگر باشد و یاوه گوی جز از نام شاهی نباشد در اوی. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار. فرخی. زعفران خوار تازه روی بود زعفران سای یاوه گوی بود. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گربز یاوه گوی. سعدی. جوابش بگفتند کای یاوه گوی چه غم جامه را باشد ازشست و شوی. نظام قاری. - یاوه گویی، بیهوده گویی. ژاژخایی. - امثال: یاوه گویی دوم دیوانگی است. ، ناپدیدگشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) : چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست. نظامی. اسب خود را یاوه داند وز ستیز می دواند اسب خود را راه تیز. مولوی. اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چو باد. مولوی. - یاوه شدن، ضایع شدن. گم شدن: دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندرو آید شود یاوه و نهان. مولوی. - یاوه کردن، گم کردن. ازدست دادن: بدان شیر کز مام هم خورده ایم به صحبت که با یکدگر کرده ایم که یاوه مکن مهر یوسف ز دل ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل. شمسی (یوسف و زلیخا). زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست. حافظ. چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه. حاج سید نصراﷲ تقوی. - یاوه گردیدن، گم شدن: چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته باشد گشاینده اوست. نظامی. غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندرو. مولوی. - یاوه گشتن، از راه بیرون شدن. راه گم کردن: به عزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای. نظامی. - ، گم شدن. مفقود گشتن: اندر آن حمام پر می کرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت. مولوی. گفت با شه که من به دولت شاه یافتم هرچه یاوه گشت ز راه. امیرخسرو. - یاوه گشته، گم گشته. گم شده. گم: عاجز و یاوه گشته زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار. نظامی. یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند. نظامی. ، ضایع و تباه. - یاوه کردن، تباه کردن. ضایع کردن: چودیو است کت برده دارد ز راه دلت را چنین یاوه کرد و تباه. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان وروان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). تا نشناسی گهر یارخویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش. نظامی. خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر. مولوی (از جهانگیری). - یاوه گشتن، تباه شدن. از میان رفتن: نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت. مولوی. ، بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف: ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو (لیث) تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان). دریغا که بی مادر و بی پدر چنین مانده ام یاوه و خیره سر. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گذاشتن، بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن: گریزان ز من یوسف تنگدل مرا یاوه بگذاشته تنگدل. شمسی (یوسف و زلیخا)
سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). (سخن) هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده وهذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه: که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه ای نشنوند. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. زبان پر ز یاوه روان پرگناه رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه. فردوسی. ز گفتار یاوه نداری تو شرم به دامت نیایم به گفتار گرم. فردوسی. همه یاوه همه خام و همه سست معانی از چکاته تا پساوند. لبیبی. ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی). صحبت نادان مگزین که تبه دارد اندکی فایده را یاوۀ بسیارش. ناصرخسرو. چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند که از ما همه راستان آگهند. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون حکم یزدان بر اینگونه بود ندارد سخن گفتن یاوه سود. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه درای، هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) : ای حکیمان رصدبین خط احکام شما همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه. خاقانی. همار، مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور، بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). - یاوه درایی، بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود. - یاوه دهان، بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید: بنده که خلقی بُوَدَش در نهان بِه ْ بود از خواجۀ یاوه دهان. امیرخسرو. - یاوه سخن، بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای: هم بگویندی گر جای سخن یابندی مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان. فرخی. - یاوه سرا، هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف). - یاوه سرایی، هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف). - یاوه کار، بیهوده کار: سرانجام یوسف بشد خسته دل نه مانند آن یاوه کاران خجل. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه کردن سخن، بیهوده و بر باطل سخن گفتن: چو در خورد گوینده باید جواب سخن یاوه کردن نیاید صواب. نظامی. - یاوه گذاشتن، بیهوده و باطل گذاشتن: که مهر ترا یاوه نگذاشتم ز جان مر ترا دوستتر داشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گرد، هرزه گرد. بیهوده گرد: ای بیخبران که پند گویید بهر دل یاوه گرد ما را. امیرخسرو (از آنندراج). - یاوه گفتن، سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن.مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن: گر او را بد آید تو سر پیش اوی به شمشیر بسپار و یاوه مگوی. فردوسی. چنین داد پاسخ که یاوه مگوی که کار بزرگ آمده ستت به روی. فردوسی. گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری. عمادی شهریاری. - یاوه گوی، بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید: سخن را به اندازۀ مایه گوی نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی. فردوسی. که بیدادگر باشد و یاوه گوی جز از نام شاهی نباشد در اوی. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار. فرخی. زعفران خوار تازه روی بود زعفران سای یاوه گوی بود. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گربز یاوه گوی. سعدی. جوابش بگفتند کای یاوه گوی چه غم جامه را باشد ازشست و شوی. نظام قاری. - یاوه گویی، بیهوده گویی. ژاژخایی. - امثال: یاوه گویی دوم دیوانگی است. ، ناپدیدگشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) : چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست. نظامی. اسب خود را یاوه داند وز ستیز می دواند اسب خود را راه تیز. مولوی. اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چو باد. مولوی. - یاوه شدن، ضایع شدن. گم شدن: دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندرو آید شود یاوه و نهان. مولوی. - یاوه کردن، گم کردن. ازدست دادن: بدان شیر کز مام هم خورده ایم به صحبت که با یکدگر کرده ایم که یاوه مکن مهر یوسف ز دل ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل. شمسی (یوسف و زلیخا). زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست. حافظ. چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه. حاج سید نصراﷲ تقوی. - یاوه گردیدن، گم شدن: چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته باشد گشاینده اوست. نظامی. غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندرو. مولوی. - یاوه گشتن، از راه بیرون شدن. راه گم کردن: به عزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای. نظامی. - ، گم شدن. مفقود گشتن: اندر آن حمام پر می کرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت. مولوی. گفت با شه که من به دولت شاه یافتم هرچه یاوه گشت ز راه. امیرخسرو. - یاوه گشته، گم گشته. گم شده. گم: عاجز و یاوه گشته زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار. نظامی. یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند. نظامی. ، ضایع و تباه. - یاوه کردن، تباه کردن. ضایع کردن: چودیو است کت برده دارد ز راه دلت را چنین یاوه کرد و تباه. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان وروان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). تا نشناسی گهر یارخویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش. نظامی. خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر. مولوی (از جهانگیری). - یاوه گشتن، تباه شدن. از میان رفتن: نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت. مولوی. ، بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف: ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو (لیث) تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان). دریغا که بی مادر و بی پدر چنین مانده ام یاوه و خیره سر. شمسی (یوسف و زلیخا). - یاوه گذاشتن، بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن: گریزان ز من یوسف تنگدل مرا یاوه بگذاشته تنگدل. شمسی (یوسف و زلیخا)
یاوه، هرزه، بیهوده، بی معنی، ناپدید، گم شده، سردرگم، پریشان، برای مثال خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان / لشکرت همواره یافه چون رمۀ رفته شبان (رودکی - ۵۲۶)
یاوه، هرزه، بیهوده، بی معنی، ناپدید، گم شده، سردرگم، پریشان، برای مِثال خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان / لشکرت همواره یافه چون رمۀ رفته شبان (رودکی - ۵۲۶)
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، سوار، دستینه، آورنجن، برنجن، دستیاره، ورنجن، ایّاره، دست برنجن، اورنجن، یارجبرای مثال چه نازی بدین تاج گشتاسبی / بدین یاره و تخت لهراسبی؟ (فردوسی۲ - ۱۶۷۶) یارا، برای مثال جز زهره که را زهره که بوسد پایش؟ / جز یاره که را «یاره» که بوسد دستش؟ (مهستی- مجمع الفرس - یاره)
اَلَنگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، سِوار، دَستینِه، آوَرَنجَن، بَرَنجَن، دَستیارِه، وَرَنجَن، اَیّارِه، دَست بَرَنجَن، اَورَنجَن، یارَجبرای مِثال چه نازی بدین تاج گشتاسبی / بدین یاره و تخت لهراسبی؟ (فردوسی۲ - ۱۶۷۶) یارا، برای مِثال جز زُهره که را زَهره که بوسد پایش؟ / جز یاره که را «یاره» که بوسد دستش؟ (مهستی- مجمع الفرس - یاره)
ای خدا، در تصوف درویشان در هنگام خداحافظی می گویند، نوعی کبوتر که بانگ یاهو برمی آورد یاهو زدن: بانگ کردن کبوتر یاهو، برای مثال کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق / شد از روی او بوستان گرم شوق (ملاطغرا - لغتنامه - یاهو)
ای خدا، در تصوف درویشان در هنگام خداحافظی می گویند، نوعی کبوتر که بانگ یاهو برمی آورد یاهو زدن: بانگ کردن کبوتر یاهو، برای مِثال کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق / شد از روی او بوستان گرم شوق (ملاطغرا - لغتنامه - یاهو)
نام نهری در خطۀ ونتی از ایتالیا و آن از جبال آلپ نوریک سرچشمه گیرد و نخست بسوی جنوب غربی و سپس بطرف جنوب شرقی روان شود و از میان دو قصبۀ پیاوه دی کادوره و بلوم بگذرد و ایالت وندیک بشکافد پس به دو بازو منشعب شود و بدریای آدریاتیک وارد گردد. طول مجرای آن بالغ به 225 هزارگز است. (قاموس الاعلام ترکی)
نام نهری در خطۀ ونتی از ایتالیا و آن از جبال آلپ نوریک سرچشمه گیرد و نخست بسوی جنوب غربی و سپس بطرف جنوب شرقی روان شود و از میان دو قصبۀ پیاوه دی کادوره و بلوم بگذرد و ایالت وندیک بشکافد پس به دو بازو منشعب شود و بدریای آدریاتیک وارد گردد. طول مجرای آن بالغ به 225 هزارگز است. (قاموس الاعلام ترکی)