جدول جو
جدول جو

معنی یاوز - جستجوی لغت در جدول جو

یاوز
(وُ)
درلغت ترکی به معانی شدید، مدهش، فوق العاده، حاذق و ماهر است و سلطان سلیم خان اول پادشاه عثمانی بدین لقب معروف به وده که به سال 1512 میلادی / 918 هجری قمری به سلطنت رسیده است. رجوع به سلیم خان و فهرست طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 3 ص 8 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاور
تصویر یاور
(پسرانه)
کمک و همدست و یار، یاری دهنده، کمک کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاوه
تصویر یاوه
یله و سرخود، بی سرپرست
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاز
تصویر یاز
اندازۀ امتداد دو دست در حالی که دست ها را افقی از هم باز کنند، ارش، ارج، برای مثال گرازه همی شد به سان گراز / درفشی برافراخته هفت یاز (فردوسی - ۲/۵۸)
پسوند متصل به واژه به معنای دراز کننده مثلاً دست یاز
یازنده
پسوند متصل به واژه به معنای کشنده مثلاً دیریاز، زودیاز، دوریاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاور
تصویر یاور
یارور، یاری ور، مددکار، یاری دهنده
افسر ارتش بالاتر از سروان، سرگرد
قطعه چوب یا فلزی که با آن چیزی را در هاون بکوبند، دستۀ هاون، برای مثال قدر از سر گرز او ساخت یاور / قضا از سر خصم او کرد هاون (نزاری - مجمع الفرس - یاور)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوز
تصویر یوز
یوزپلنگ
پسوند متصل به واژه به معنای یوزنده مثلاً چاره یوز، دریوز برای مثال ز بهر طلایه یکی کینه توز / فرستاد با لشکری رزم یوز (فردوسی - لغت فرس۱ - یوز)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامۀ منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر:
وزان پس چنین گفت کای یاوران
پلنگان جنگی و نام آوران.
فردوسی.
به ایران مرا کار از این بهتر است
همم کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
که بیچارگان را همی یاوری
به نیکی بهر داوران داوری.
فردوسی.
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترند و اگر مهترند.
فردوسی.
بزرگان کشور همه یاورند
چه یاور همه بنده و چاکرند.
فردوسی.
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ رایاور آمد ز هند.
فردوسی.
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند.
فردوسی.
یکی بیم آزرم و شرم خدای
که تا باشدت یاور و رهنمای.
فردوسی.
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنها که بددین و بدگوهرند.
فردوسی.
که با تو در این کار یاور بوم
به هر ره که خواهی تو رهبر بوم .
فردوسی.
شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل
بندیش از او گر هش داری و بصر داری.
فرخی.
نه کسش یاور و نه ایزد یار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست کم.
اسدی.
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). (بخت نصر) مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کردو برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ).
یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا.
معزی.
جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت.
معزی.
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمی شود.
خاقانی.
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه راز اقبال این دو تخت یاور ساختند.
خاقانی.
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجد یاوران را.
خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.
خاقانی.
ورش چرخ یاور بود بخت پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت.
سعدی.
کسی گفت عزت به مال اندر است
که دنیا ودین را درم یاور است.
سعدی.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی (بوستان).
یاوران آمدند و انبازان
هریک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی (بوستان).
رای پیرت گرچه باشدیاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست.
ابن یمین.
سلامتترین موضعها قصبۀ قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص 90).
- بی یاور، آن که مساعد و مددکار ندارد:
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
معاذ اﷲ چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار و بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- خردیاور، آن که خردش او را یاری کند:
خردمندخویا خردیاورا.
نظامی.
، معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء)، دستۀ هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) .یانه:
قدر از سر گرز او ساخت یاور
قضا ازسر خصم او کرد هاون.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
گرچه یارانم بسر بر می زنند
یاورند ایشان و من چون هاونم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)، داروغۀ توپخانه. (سفرنامۀ شاه ایران، از آنندراج)، درجۀ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجۀ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان)
لغت نامه دهخدا
کلمه ترکی است به معنی صد، و از این کلمه است ’یوزباشی’ و ’یوزلک’، (از یادداشت مؤلف)، و رجوع به صد و یوزلک و یوزباشی شود
لغت نامه دهخدا
جوینده و طلب کننده و شکارکننده، (ناظم الاطباء)، جوینده و طلب کننده، (از برهان)، مادۀ مضارع یوزیدن یا یوختن و در ترکیب با اسم یا کلمه دیگر معنی فاعل دهد: رزم یوز، راه یوز، جنگ یوز، چاره یوز، کاریوز، فتنه یوز، صیدیوز، چنانکه فردوسی گوید:
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز،
(از یادداشت مؤلف)،
،
تفحص و جستن و از این مأخوذ است دریوز و دریوزه یعنی جستجوی درها و رزم یوز یعنی رزم جو، و یوس به تبدیل زاء با سین لغتی است در آن، و جانور شکاری را از این جهت یوز گویند که جستجوی شکار کند و همچنین سگ توله را یوزک ویوزه برای این گویند، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، تفتیش و تفحص و جستجو، (ناظم الاطباء)، جستن، (از فرهنگ اوبهی)، جستن و تفحص کردن، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)،
- کاسۀ یوز، کاسۀ درویشان، کاسۀ گدائی:
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسۀ یوز است کش قرار نیابی،
خاقانی،
رجوع به کاسۀ یوز و کاسۀ دریوزه شود،
، جست وخیز، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان)، جستن و خیز کردن، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند ’یازید’ یعنی بالید، (برهان) (آنندراج)، بالنده و نموکننده، (ناظم الاطباء)، دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند، (برهان) (آنندراج)، دست دراز کننده برای گرفتن چیزی، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده کننده، (برهان) (آنندراج)، آنکه اراده می کند و قصد می کند، (ناظم الاطباء)، قصدکننده، (شرفنامه)، اما یاز در این معانی صفت فاعلی، ریشه مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز، پیماینده، (برهان) (آنندراج)، پیماینده و اندازه کننده، پیمایندۀ مساحت، (ناظم الاطباء)، خمیازه کشنده و دراز کشنده، (ناظم الاطباء)،
پیمودن، (برهان) (آنندراج)، پیمایش مساحت، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده و آهنگ، (ناظم الاطباء)،
دهقان و روستایی، درختی که بگستراند شاخه های خود را، گام و قدم، (ناظم الاطباء)، به معنی ارش هم آمده است و آن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند، (برهان) (آنندراج)، ارش یعنی فاصله میان سرانگشت دست تا آرنج، (ناظم الاطباء) :
به چاه سیصدیازم چنین من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز،
شاکر بخاری،
کمندش بیاورد هشتادیاز
به پیش خود اندر فکندش دراز،
فردوسی،
ارش پنجصد بود بالای او (سد اسکندر)
چو نزدیک صد یاز پهنای او،
فردوسی،
گرازان بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت یاز،
فردوسی،
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او چند یاز،
فردوسی،
مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خود درباره معنی اخیر ’یاز’ چنین نوشته اند: در لغت نامه ها در معانی این کلمه از جمله ارش را آورده اند و ظاهراً غلط است، کلمه ای که به معنی ارش است ’باز’ با باء موحده است نه یاز با یاء تحتانی، سوزنی شاعر برای نمودن قوت طبع در قصایدخود معمولاً کلمه ای را در معانی مختلف آن پیاپی قافیه می کند و از آن جمله همین کلمه باز است در ابیات زیر:
دم منازعت توشها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز
که خواند تختۀ عصیان تو که در نفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پروبال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز،
و در قصیدۀ دیگر به همین قافیه گوید:
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
چوزگان دانه چین از بیضۀ شاهین و باز
بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن
تخت پنجه پایه بر اعدا به چاه شست باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز
پیر پرور دایۀ لطف تواست آنکو نکرد
هیچ دانا را ز لطفی تا به پیری شیر باز
کرد ره گم کرده بودم در فراقت صدر تو
کرد ره گم کرده را جاهت به راه آورد باز،
و دلیل دیگر بودن باژ و باج به همین معنی است که صورت دیگر از باز باشند - انتهی، و رجوع به بازشود، بنابراین در شعر شاکر بخاری و سه شعر فردوسی کلمه ’یاز’ باید به باز تصحیح شود و در آن صورت اینجا شاهد نمی تواند باشد
لغت نامه دهخدا
(اَوْ / اَ وَ)
حسابی از سیر قمر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مانند ازز (یا یکی از آن دو تصحیف است). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ)
شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345هجری شمسی) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 هجری شمسی از دهات دهستان خلج (بخش حومه شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبۀ اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومه شهرستان محدود است. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اوزرود بخش نورشهرستان آمل، کوهستانی و سردسیری است، 550 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه نسن و ناحیۀ رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جایز است. رواست.
- لایجوز، جایز نیست. روا نیست. ناروا. رجوع به لایجوز شود
لغت نامه دهخدا
یاوه، این کلمه به همین صورت در شعر ذیل از ناصرخسرو آمده است:
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریفتۀ یاوا شد،
ناصرخسرو،
و مرحوم دهخدا آن را ’بآوا’ تصحیح کرده اند
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام پهلوانی ایرانی است بر طبق برخی از نسخ شاهنامه:
پس گیو بد یاوۀ سمکنان
برفتند خیلش یگان و دوگان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(ای وَ)
ایواز که آراسته و پیراسته باشد. (برهان) (جهانگیری) (هفت اقلیم) (ناظم الاطباء). رجوع به ایواز و ایوازه و ایوزه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). (سخن) هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده وهذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه:
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوه ای نشنوند.
فردوسی.
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یاوه روان پرگناه.
فردوسی.
زبان پر ز یاوه روان پرگناه
رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه.
فردوسی.
ز گفتار یاوه نداری تو شرم
به دامت نیایم به گفتار گرم.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی از چکاته تا پساوند.
لبیبی.
ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی).
صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوۀ بسیارش.
ناصرخسرو.
چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند
که از ما همه راستان آگهند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کنون حکم یزدان بر اینگونه بود
ندارد سخن گفتن یاوه سود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه درای، هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) :
ای حکیمان رصدبین خط احکام شما
همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه.
خاقانی.
همار، مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور، بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب).
- یاوه درایی، بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود.
- یاوه دهان، بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید:
بنده که خلقی بودش در نهان
به بود از خواجۀ یاوه دهان.
امیرخسرو.
- یاوه سخن، بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای:
هم بگویندی گر جای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان.
فرخی.
- یاوه سرا، هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف).
- یاوه سرایی، هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف).
- یاوه کار، بیهوده کار:
سرانجام یوسف بشد خسته دل
نه مانند آن یاوه کاران خجل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه کردن سخن، بیهوده و بر باطل سخن گفتن:
چو در خورد گوینده باید جواب
سخن یاوه کردن نیاید صواب.
نظامی.
- یاوه گذاشتن، بیهوده و باطل گذاشتن:
که مهر ترا یاوه نگذاشتم
ز جان مر ترا دوستتر داشتم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه گرد، هرزه گرد. بیهوده گرد:
ای بیخبران که پند گویید
بهر دل یاوه گرد ما را.
امیرخسرو (از آنندراج).
- یاوه گفتن، سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن.مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن:
گر او را بد آید تو سر پیش اوی
به شمشیر بسپار و یاوه مگوی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که یاوه مگوی
که کار بزرگ آمده ستت به روی.
فردوسی.
گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی
مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری.
عمادی شهریاری.
- یاوه گوی، بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید:
سخن را به اندازۀ مایه گوی
نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی.
فردوسی.
که بیدادگر باشد و یاوه گوی
جز از نام شاهی نباشد در اوی.
فردوسی.
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار.
فرخی.
زعفران خوار تازه روی بود
زعفران سای یاوه گوی بود.
نظامی.
لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه غم نشست مویان.
نظامی.
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی.
سعدی.
جوابش بگفتند کای یاوه گوی
چه غم جامه را باشد ازشست و شوی.
نظام قاری.
- یاوه گویی، بیهوده گویی. ژاژخایی.
- امثال:
یاوه گویی دوم دیوانگی است.
، ناپدیدگشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) :
چو با دیو دارد سلیمان نشست
کند یاوه انگشتری را ز دست.
نظامی.
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می دواند اسب خود را راه تیز.
مولوی.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
- یاوه شدن، ضایع شدن. گم شدن:
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان.
مولوی.
- یاوه کردن، گم کردن. ازدست دادن:
بدان شیر کز مام هم خورده ایم
به صحبت که با یکدگر کرده ایم
که یاوه مکن مهر یوسف ز دل
ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست.
حافظ.
چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت
به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه.
حاج سید نصراﷲ تقوی.
- یاوه گردیدن، گم شدن:
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست.
نظامی.
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو.
مولوی.
- یاوه گشتن، از راه بیرون شدن. راه گم کردن:
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای.
نظامی.
- ، گم شدن. مفقود گشتن:
اندر آن حمام پر می کرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت.
مولوی.
گفت با شه که من به دولت شاه
یافتم هرچه یاوه گشت ز راه.
امیرخسرو.
- یاوه گشته، گم گشته. گم شده. گم:
عاجز و یاوه گشته زان در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار.
نظامی.
یوسف یاوه گشته را جستند
چون زلیخا ز دامنش رستند.
نظامی.
، ضایع و تباه.
- یاوه کردن، تباه کردن. ضایع کردن:
چودیو است کت برده دارد ز راه
دلت را چنین یاوه کرد و تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان وروان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا نشناسی گهر یارخویش
یاوه مکن گوهر اسرار خویش.
نظامی.
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر.
مولوی (از جهانگیری).
- یاوه گشتن، تباه شدن. از میان رفتن:
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت.
مولوی.
، بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف: ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو (لیث) تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان).
دریغا که بی مادر و بی پدر
چنین مانده ام یاوه و خیره سر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه گذاشتن، بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن:
گریزان ز من یوسف تنگدل
مرا یاوه بگذاشته تنگدل.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
نام کویی به بلخ، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
منسوب به یاء آخرین حرف هجاء، (یادداشت مؤلف)، یائی، یایی، رجوع به یائی شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
فقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوز
تصویر اوز
غو خپله مرد درشت
فرهنگ لغت هوشیار
جستن تفحص کردن، جوینده، این کلمه درزبان عوام به صورت صفتی تحقیرآمیز و دشنام گونه برای مردان بکار رود و دومفهوم بدجنس وناجنس و نخراشیده و بی تربیت و بیرحم و نظایرآن ازآن استنباط میشود: کی این بچه را زدک بابای یوزت یوزپلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاور
تصویر یاور
یاری دهنده، مددکار، نصیر، ولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوه
تصویر یاوه
سخنان سر درگم و هرزه و هذیان و فحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یجوز
تصویر یجوز
روا، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
حیوانی است درنده شبیه پلنگ اما کوچکتر از آن که در قدیم آن را برای شکار تربیت می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاور
تصویر یاور
((وَ))
یاری دهنده، پشتیبان
فرهنگ فارسی معین
درجه نظامی که سابقاً در ارتش معمول بود و به جای آن سرگرد برگزیده شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاوه
تصویر یاوه
((و))
بیهوده، بی معنی، بی سرپرست، سرخود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاز
تصویر یاز
ارش، واحدی در طول و آن از نوک انگشت میانی تا آرنج می باشد، گام، قدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاور
تصویر یاور
معاون، آسیستان
فرهنگ واژه فارسی سره
اراجیف، بی معنی، بیهوده، پوچ، ترهات، جفنگ، چرت، چرند، حرف مفت، ژاژ، ژاژ، عبث، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، مهمل، هذیان، هرز، یافه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، ظهیر، کمک، مددکار، معاون، معاضد، معین، ناصر، نجده، نصیر، یار، سرگرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در نزدیکی روستای کدیر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی