یارور، یاری ور، مددکار، یاری دهنده افسر ارتش بالاتر از سروان، سرگرد قطعه چوب یا فلزی که با آن چیزی را در هاون بکوبند، دستۀ هاون، برای مثال قدر از سر گرز او ساخت یاور / قضا از سر خصم او کرد هاون (نزاری - مجمع الفرس - یاور)
یارور، یاری ور، مددکار، یاری دهنده افسر ارتش بالاتر از سروان، سرگرد قطعه چوب یا فلزی که با آن چیزی را در هاون بکوبند، دستۀ هاون، برای مِثال قَدَر از سر گرز او ساخت یاور / قضا از سر خصم او کرد هاون (نزاری - مجمع الفرس - یاور)
یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامۀ منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر: وزان پس چنین گفت کای یاوران پلنگان جنگی و نام آوران. فردوسی. به ایران مرا کار از این بهتر است همم کردگار جهان یاور است. فردوسی. که بیچارگان را همی یاوری به نیکی بهر داوران داوری. فردوسی. همه بوم با من بدین یاورند اگر کهترند و اگر مهترند. فردوسی. بزرگان کشور همه یاورند چه یاور همه بنده و چاکرند. فردوسی. پذیره شدندش سواران سند همان جنگ رایاور آمد ز هند. فردوسی. ز گیتی به پیش سکندر شدند بدان کار بایسته یاور شدند. فردوسی. یکی بیم آزرم و شرم خدای که تا باشدت یاور و رهنمای. فردوسی. همه شهر با من بدین یاورند جز آنها که بددین و بدگوهرند. فردوسی. که با تو در این کار یاور بوم به هر ره که خواهی تو رهبر بوم . فردوسی. شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل بندیش از او گر هش داری و بصر داری. فرخی. نه کسش یاور و نه ایزد یار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388). بزرگانش گفتند کز بیش و کم اگر بخت یاور بود نیست کم. اسدی. دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو. نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). (بخت نصر) مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کردو برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ). یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا. معزی. جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت. معزی. کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد یارب مگر سعادت یاور نمی شود. خاقانی. ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه راز اقبال این دو تخت یاور ساختند. خاقانی. شیران شده یاوران رزمت اقبال تو نجد یاوران را. خاقانی. خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو یاور خاقان چین شفقت عام تو باد. خاقانی. ورش چرخ یاور بود بخت پشت برهنه نشاید به ساطور کشت. سعدی. کسی گفت عزت به مال اندر است که دنیا ودین را درم یاور است. سعدی. بسی در قفای هزیمت مران نباید که دور افتی از یاوران. سعدی (بوستان). یاوران آمدند و انبازان هریک از گوشه ای برون تازان. سعدی (هزلیات). خدایش نگهبان و یاور بود. سعدی (بوستان). رای پیرت گرچه باشدیاور اندر کارها لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست. ابن یمین. سلامتترین موضعها قصبۀ قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص 90). - بی یاور، آن که مساعد و مددکار ندارد: دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو. معاذ اﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار و بی یار و یاور. ناصرخسرو. - خردیاور، آن که خردش او را یاری کند: خردمندخویا خردیاورا. نظامی. ، معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء)، دستۀ هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) .یانه: قدر از سر گرز او ساخت یاور قضا ازسر خصم او کرد هاون. نزاری قهستانی (از جهانگیری). گرچه یارانم بسر بر می زنند یاورند ایشان و من چون هاونم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)، داروغۀ توپخانه. (سفرنامۀ شاه ایران، از آنندراج)، درجۀ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجۀ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان)
یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامۀ منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر: وزان پس چنین گفت کای یاوران پلنگان جنگی و نام آوران. فردوسی. به ایران مرا کار از این بهتر است همم کردگار جهان یاور است. فردوسی. که بیچارگان را همی یاوری به نیکی بهر داوران داوری. فردوسی. همه بوم با من بدین یاورند اگر کهترند و اگر مهترند. فردوسی. بزرگان کشور همه یاورند چه یاور همه بنده و چاکرند. فردوسی. پذیره شدندش سواران سند همان جنگ رایاور آمد ز هند. فردوسی. ز گیتی به پیش سکندر شدند بدان کار بایسته یاور شدند. فردوسی. یکی بیم آزرم و شرم خدای که تا باشدت یاور و رهنمای. فردوسی. همه شهر با من بدین یاورند جز آنها که بددین و بدگوهرند. فردوسی. که با تو در این کار یاور بُوَم ْ به هر ره که خواهی تو رهبر بُوَم ْ. فردوسی. شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل بندیش از او گر هش داری و بصر داری. فرخی. نه کسش یاور و نه ایزد یار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388). بزرگانْش ْ گفتند کز بیش و کم اگر بخت یاور بود نیست کم. اسدی. دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو. نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). (بخت نصر) مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کردو برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ). یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا. معزی. جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت. معزی. کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد یارب مگر سعادت یاور نمی شود. خاقانی. ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه راز اقبال این دو تخت یاور ساختند. خاقانی. شیران شده یاوران رزمت اقبال تو نجد یاوران را. خاقانی. خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو یاور خاقان چین شِفْقَت ِ عام تو باد. خاقانی. ورش چرخ یاور بود بخت پشت برهنه نشاید به ساطور کشت. سعدی. کسی گفت عزت به مال اندر است که دنیا ودین را درم یاور است. سعدی. بسی در قفای هزیمت مران نباید که دور افتی از یاوران. سعدی (بوستان). یاوران آمدند و انبازان هریک از گوشه ای برون تازان. سعدی (هزلیات). خدایش نگهبان و یاور بود. سعدی (بوستان). رای پیرت گرچه باشدیاور اندر کارها لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست. ابن یمین. سلامتترین موضعها قصبۀ قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص 90). - بی یاور، آن که مساعد و مددکار ندارد: دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو. معاذ اﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار و بی یار و یاور. ناصرخسرو. - خردیاور، آن که خردش او را یاری کند: خردمندخویا خردیاورا. نظامی. ، معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء)، دستۀ هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) .یانه: قدر از سر گرز او ساخت یاور قضا ازسر خصم او کرد هاون. نزاری قهستانی (از جهانگیری). گرچه یارانم بسر بر می زنند یاورند ایشان و من چون هاونم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)، داروغۀ توپخانه. (سفرنامۀ شاه ایران، از آنندراج)، درجۀ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجۀ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان)
شاهپور، پسر شاه، شاهزاده، شاه پور، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری گرانمایه و بار سالار فریدون پادشاه پیشدادی، نام چندتن از پادشاهان و پهلوانان ایرانی در شاهنامه
شاهپور، پسر شاه، شاهزاده، شاه پور، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری گرانمایه و بار سالار فریدون پادشاه پیشدادی، نام چندتن از پادشاهان و پهلوانان ایرانی در شاهنامه
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مِثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مِثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مِثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
یله و سرخود، بی سرپرست حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، ژاژ، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، بَسباس، تَرَّهِه
نام شهری نزدیک چین که خوبان از آنجا خیزند از غلامان و کنیزکان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) : ای حورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوب رویان ماه میاوری. خسروی. ، گویند بتخانه ای است. (لغت فرس اسدی)
نام شهری نزدیک چین که خوبان از آنجا خیزند از غلامان و کنیزکان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) : ای حورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوب رویان ماه میاوری. خسروی. ، گویند بتخانه ای است. (لغت فرس اسدی)
معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی: از آن یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند. فردوسی. نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم. خاقانی. در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه. خاقانی. چو عاجز شدی رایش از داوری ز فیض خدا خواستی یاوری. نظامی. هم زو برسی به یاوریها هم باز رهی ز داوریها. نظامی. - یاوری بخش، اعانت کننده: بزرگا بزرگی دها بی کسم تویی یاوری بخش ویاری رسم. نظامی (از آنندراج). - یاوری جستن، کمک خواستن: شبانه عجب ماند از آن داوری در آن کار جست از خرد یاوری. نظامی. - یاوری خواستن، کمک خواستن: به پیش نیا شد به خواهشگری وزو خواست دستوری و یاوری. فردوسی. نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری. خاقانی. - یاوری کردن، کمک کردن. مدد رسانیدن: چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص 102). فلک میکند شاه را یاوری مرا کی بود بر فلک داوری. نظامی. بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی). ترایاوری کرد فرخ سروش. سعدی. چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری. سعدی. بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. سعدی (بوستان). در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی (بوستان)
معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی: از آن یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند. فردوسی. نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو بِه ْ یاوری ندارم. خاقانی. در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه. خاقانی. چو عاجز شدی رایش از داوری ز فیض خدا خواستی یاوری. نظامی. هم زو برسی به یاوریها هم باز رهی ز داوریها. نظامی. - یاوری بخش، اعانت کننده: بزرگا بزرگی دها بی کسم تویی یاوری بخش ویاری رسم. نظامی (از آنندراج). - یاوری جستن، کمک خواستن: شبانه عجب ماند از آن داوری در آن کار جست از خرد یاوری. نظامی. - یاوری خواستن، کمک خواستن: به پیش نیا شد به خواهشگری وزو خواست دستوری و یاوری. فردوسی. نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری. خاقانی. - یاوری کردن، کمک کردن. مدد رسانیدن: چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص 102). فلک میکند شاه را یاوری مرا کی بود بر فلک داوری. نظامی. بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی). ترایاوری کرد فرخ سروش. سعدی. چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری. سعدی. بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. سعدی (بوستان). در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی (بوستان)