جدول جو
جدول جو

معنی یاور - جستجوی لغت در جدول جو

یاور
(پسرانه)
کمک و همدست و یار، یاری دهنده، کمک کننده
تصویری از یاور
تصویر یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
یاور
یارور، یاری ور، مددکار، یاری دهنده
افسر ارتش بالاتر از سروان، سرگرد
قطعه چوب یا فلزی که با آن چیزی را در هاون بکوبند، دستۀ هاون، برای مثال قدر از سر گرز او ساخت یاور / قضا از سر خصم او کرد هاون (نزاری - مجمع الفرس - یاور)
تصویری از یاور
تصویر یاور
فرهنگ فارسی عمید
یاور
(وَ)
یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامۀ منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر:
وزان پس چنین گفت کای یاوران
پلنگان جنگی و نام آوران.
فردوسی.
به ایران مرا کار از این بهتر است
همم کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
که بیچارگان را همی یاوری
به نیکی بهر داوران داوری.
فردوسی.
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترند و اگر مهترند.
فردوسی.
بزرگان کشور همه یاورند
چه یاور همه بنده و چاکرند.
فردوسی.
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ رایاور آمد ز هند.
فردوسی.
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند.
فردوسی.
یکی بیم آزرم و شرم خدای
که تا باشدت یاور و رهنمای.
فردوسی.
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنها که بددین و بدگوهرند.
فردوسی.
که با تو در این کار یاور بوم
به هر ره که خواهی تو رهبر بوم .
فردوسی.
شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل
بندیش از او گر هش داری و بصر داری.
فرخی.
نه کسش یاور و نه ایزد یار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست کم.
اسدی.
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). (بخت نصر) مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کردو برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ).
یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا.
معزی.
جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت.
معزی.
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمی شود.
خاقانی.
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه راز اقبال این دو تخت یاور ساختند.
خاقانی.
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجد یاوران را.
خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.
خاقانی.
ورش چرخ یاور بود بخت پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت.
سعدی.
کسی گفت عزت به مال اندر است
که دنیا ودین را درم یاور است.
سعدی.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی (بوستان).
یاوران آمدند و انبازان
هریک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی (بوستان).
رای پیرت گرچه باشدیاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست.
ابن یمین.
سلامتترین موضعها قصبۀ قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص 90).
- بی یاور، آن که مساعد و مددکار ندارد:
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
معاذ اﷲ چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار و بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- خردیاور، آن که خردش او را یاری کند:
خردمندخویا خردیاورا.
نظامی.
، معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء)، دستۀ هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) .یانه:
قدر از سر گرز او ساخت یاور
قضا ازسر خصم او کرد هاون.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
گرچه یارانم بسر بر می زنند
یاورند ایشان و من چون هاونم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)، داروغۀ توپخانه. (سفرنامۀ شاه ایران، از آنندراج)، درجۀ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجۀ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان)
لغت نامه دهخدا
یاور
یاری دهنده، مددکار، نصیر، ولی
تصویری از یاور
تصویر یاور
فرهنگ لغت هوشیار
یاور
((وَ))
یاری دهنده، پشتیبان
تصویری از یاور
تصویر یاور
فرهنگ فارسی معین
یاور
درجه نظامی که سابقاً در ارتش معمول بود و به جای آن سرگرد برگزیده شد
فرهنگ فارسی معین
یاور
معاون، آسیستان
تصویری از یاور
تصویر یاور
فرهنگ واژه فارسی سره
یاور
پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، ظهیر، کمک، مددکار، معاون، معاضد، معین، ناصر، نجده، نصیر، یار، سرگرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاور
تصویر خاور
(دخترانه)
مشرق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یارور
تصویر یارور
(پسرانه)
یاریگر، یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاسر
تصویر یاسر
(پسرانه)
نام پدر عمار، از یاران خاص پیامبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باور
تصویر باور
(دخترانه و پسرانه)
مرز میان دو کشتزار (نگارش کردی: باوهر)، مجموعه اعتقادهایی که در یک جامعه مورد پذیرش قرار گرفته است، حالت یا عادتی که باعث اعتقاد یایقین انسان می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاور
تصویر شاور
(پسرانه)
شاهپور، پسر شاه، شاهزاده، شاه پور، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری گرانمایه و بار سالار فریدون پادشاه پیشدادی، نام چندتن از پادشاهان و پهلوانان ایرانی در شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاور
تصویر زاور
(پسرانه)
جرئت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یساور
تصویر یساور
یساول، جلودار، قراول، نگهبان، در دورۀ صفویه، مامور تشریفات، نقیب، صف آرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یدور
تصویر یدور
ترکیب ید با عنصر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاور
تصویر خاور
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)

بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳)
خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا
خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره به کسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاوه
تصویر یاوه
یله و سرخود، بی سرپرست
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داور
تصویر داور
کسی که برای قطع و فصل مرافعۀ دو یا چند تن انتخاب شود، قاضی، در ورزش کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد، کسی که میان نیک و بد حکم کند، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاور
تصویر زاور
زور، قوه، قدرت، یارا، توانایی
خادم، خدمتکار، چاکر، پرستار، برای مثال جگرتشنگانند و بی توشگان / که بیچارگانند و بی زاوران (رودکی - ۵۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
نفع و سود. (آنندراج). سود و نفع و فایده و حاصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام شهری نزدیک چین که خوبان از آنجا خیزند از غلامان و کنیزکان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) :
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوب رویان ماه میاوری.
خسروی.
، گویند بتخانه ای است. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوشش. جهد. خیاوار، محنت. خیاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی:
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.
فردوسی.
نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم.
خاقانی.
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.
خاقانی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.
نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.
نظامی.
- یاوری بخش، اعانت کننده:
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش ویاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
- یاوری جستن، کمک خواستن:
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.
نظامی.
- یاوری خواستن، کمک خواستن:
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.
فردوسی.
نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.
خاقانی.
- یاوری کردن، کمک کردن. مدد رسانیدن: چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص 102).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.
نظامی.
بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی).
ترایاوری کرد فرخ سروش.
سعدی.
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
سعدی.
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
سعدی (بوستان).
در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(یاوْ)
دهی است از دهستان خالصۀ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 21000 گزی شمال باختری کرمانشاهان. 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شغل کار پیشه: مهر ایشان بود فیاوارم - غمتان من بهر دو (غمشان من بمهر) بگسارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوری
تصویر یاوری
عمل وشغل یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باور
تصویر باور
تصدیق سخن، قبول داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
قاضی، حاکم، دادرس در اصل این کلمه دادور بود بمعنی صاحبداد، پس به جهت تخفیف دال تانی را حذف کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داور
تصویر داور
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاور
تصویر خاور
مشرق، شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زاور
تصویر زاور
خدمت کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باور
تصویر باور
اعتماد، ایمان، یقین، عقیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تایید، عون، کمک، مدد، معاضدت، نصرت، همرایی، یاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد